نه! اشتباه نکردین ! یک پست جدید گذاشتم ... برای خودش رکوردیه، نه؟!!! 

...

پیشنهاد محمد یک جورایی حواسم را جمع کرده بود . دیگه نمی تونستم مثل قبل راحت باشم . این محمد بود که بیشتر تماس می گرفت . اصلا هم نمی تونستم بهش جواب رد بدم . کاش یک اشکالی وجود داشت هر چند کوچیک ، اون وقت خیلی راحت می تونستم از کاه ، کوه بسازم . محمد حتی سر سنگینی ام را نادیده می گرفت .
عصر دلگیری بود .بچه ها در گیر امتحانات میان ترمشون بودن و من روی تختم نشسته بودم و با نخ های دمسه ام پشت هم گره می زدم . اگر تمام می شد مچ بند زیبایی می شد . مامان می گفت : قدیم ها مادر بزرگ هایمان از همین گره زدن ها برای خودشون و خانواده کمر بند می بافتند و من فکر می کردم دختران نسل ما حتی بلد نبودن چطور گوشه های روسریشان را گره بزنن، تا مبادا باد آنرا با خود ببرد...
به خواسته محمد رفتم بیمارستان . مرگ یک بار شیون یک بار ! تمام حرف هایم را می زدم خلاص ! مراعات چه چیزی رو می کردم ؟! چرا چشم هاش رو به روی تفاوت ها بسته بود ؟! باید تمامش را به چشمش می کشیدم .
وقتی به اتاقش رفتم پشت میز نه چندان در خورش در حالیکه روپوش سفیدش هنوز به تنش بود، نشسته بود .
بالبخندی نه چندان واقعی نگاهم کرد .چقدر خسته بود . احتمالا روز سختی پشت سر گذاشته بود و با حرف هایم از این هم سخت تر خواهد شد. مسلما چنین چیزی نمی خواستم پس حرف هایم در پس ذهنم ماند ...
یک چند تایی تلفن داخلی زد و گفت: خب ! دیگه آزادم.
با لبخندی گفتم : زیادم مطمئن نباشید .
روپوشش رو از تنش در میاره و من نگاهش می کنم که مرتب داخل کمدش می ذاره و کتش رو به دست می گیره و همینطور هم گوشی همراهش رو .: شماره منزلتون رو لطف کن بهم بده . با تعجب می گم می خوای چیکار ؟!!!
-: فکر کردم مادرهامون یک تماسی با هم داشته باشن  ...
نگاهش می کنم و می گم: این بود وقت دادنتون؟!
هیچ سرخ شدن و خجالتی از جانب من در کار نبود و یا دلشوره و اضطرابی . انگار یک امر طبیعی بود و باید اتفاق می افتاد .تلفن اتاقش زنگ می خوره . با چشم غره نگاش می کنم و با لبخندی به سمت تلفن می ره .
با تشکری  گوشی رو می ذاره نگام می کنه و با تشویش می گه:  بدو برو پشت پاراوان .
با تعجب و دلشوره می پرسم :چرا؟!
-:حرف نزن ! فقط برو ...
صدای آهش رو که می شنوم . نگران می گم : چی شد ؟!
کت و گوشی اش را تقریبا روی میز پرت می کنه . در حالیکه سعی می کنه نگران به نظر نیاد : خواهش می کنم برو پشت پاراوان و هر چی هم شنیدی از اونجا تکون نمی خوری .تا نگفتم هم بیرون نمی آی ... فهمیدی چی گفتم ؟!!!
عصبی نگاش می کنم و می گم: یعنی چه ؟! چی شده؟چرا  بهم نمی گی؟!!!
-: پدرم داره میاد . یعنی فکر می کنم الان دیگه تو سالنه . خرابش نکن ... برو! نمی خوام تو را اینجا ببینه .
تو چشماش استرس یا شاید هم التماس داد می زد . فکر می کنم اگه ثانیه ایی بیشتر می موندم ، به سمت تخت معاینه گوشه اتاقش هولم می داد .
با اکراه روی تخت نشستم و از بین دوتیکه ء جدا از هم پرده نگاش  می کردم که چقدر آشفته بود . نفس صدا داری کشید و به میزش تکیه داد . چشمش که به من افتاد ، لبخندی زدو گفت : برو پشت  پرده ...با لبخندی خودمو کنار کشیدم .
با صدای ضربه ایی به در،دوباره دچار اضطراب و تشویش شدم . کاش می رفتم . من اینجا چیکار می کردم ؟! اصلا چرا اومدم ؟!  عجب دختر بی فکری بودم من !