62.


تو مدیریت وبلاگ بودم ...شدید حس نوشتن داشتم  و دست به کار شدم و در آخر ثبت را هم زدم ولی ... عجبا!!! آخه چیزی ننوشته بودم که بخواد ف . ی . ل . ت .ر شه... به صفجه اصلی سایت رفتم ولی باز نشد...اِ !!! اونجا هم... و به صفحه پیوند ها هدایت شدم باشد که خداوند هدایتم کنه...:ی
حالا از یه کوچه فرعی اومدم به اینجا ، یعنی مدیریت وبلاگم. نوشته قبلی که همه اش پرید ، تا کاملا از ذهنم نپریدن نوشتم . اگه احساس کردین یه طوریه و انسجام نداره و یا تپق زدم به خاطر همینه ... و اِلا که خودتون مستحضر هستید برای خودم نویسنده ایی هستم...


...



کارم تو درمانگاه تمام شده بود. چند تایی کار بانکی داشتم .مبالغی باید جابجا می کردم. بعد از ظهر گرمی بود و فاصله بانک ها خیلی نبود و پیاده مسیر ها رو طی می کردم، کلافه کننده بود . کارم که تمام شد بیرون آخرین بانک با محمد قرار گذاشته بودم .کنار ماشین های پارک شده ایستاده بودم و به مسیری که محمد باید می اومد نگاه می کردم. کیفم رو روی صندوق عقب یکی از ماشین های پارک شده گذاشته بود و دستم به بند کیف بود. لحظاتی نگذشته بود که ناگهان کیفم به شدت از دستم کشیده شد به طوری که یک قدم در همان جهت کشیده شدم .
اولش فکر کردم صاحب ماشینه و از اینکه کیفم رو روی صندوق عقب ماشینش گذاشتم عصبانی شده دسته کیفمو محکم تر فشردم و در حالیکه فکر می کردم چه آدم مزخرفیه ، متوجه موتور سیکلت بزرگی شدم که  سوارش کلاه کاسکت به سر داشت. باز هم فکر نکردم شاید داره کیفمو می دزده... به بستگانم فکر می کردم که کدومشون موتور داره و چه شوخی بی جا و بی موقع ایی که دوباره با شدت کیفم کشیده شد و با تمام مقاومتی که کردم نتونستم نگهش دارمو دیدم واقعا کیف به دست داره در می ره .
یعنی آخرش بود ، فکر خلاق به این می گن! به تنها چیزی که فکر نمی کردم کیف قاپی بود . با سماجت نمی خواستم قبول کنم که قربانی یک کیف قاپی شده بودم!:ی دنبالش دوییدم . خلاف جهت با سرعت ویراژ داد و رفت ... همه این اتفاقات و تخیلاتم شاید یک دقیقه هم طول نکشیده بود . وقتی برگشتم دیدم پسر جوونی که تو ماشین پارک شده کناری لم داده و بود آهنگ گوش می داد با تعجب نگاهم می کنه... به این فکر کردم چرا کمک نکرده بود؟ گفتم:کمک که نکردین نگاه کردنتون چیه دیگه؟! نمایش تموم شد! دزدید رفت.
یهو از اون حالت راحت و لمیده خارج شد و در حالیکه لباسشو مرتب می کرد از ماشین پیاده شد وبه اطراف نگاه کرد و گفت : اِ! دزد بود؟! پس چرا چیزی نگفتین؟!یه کمکی ! آی دزدی!
همچین چپ نگاش کردم که انگار که اون مسبب اصلی بوده . همین حین محمد هم رسید و منو دید که چند نفری غریبه دورم جمع شدن و یکی پرسید که چیز باارزشی هم توش بوده؟! گفتم: گوشیم و یه مبلغی ... زیاد نبود.
محمد پرسید: چی اتفاقی افتاده ؟
همون پسر جوون شروع کرد به توضیح دادن و من به گوشی ام که دیگه قدیمی شده بود ولی کلی خاطرات برام زنده می کرد فکر می کردم. گوشی نازنینم!!! محمد متوجه شد خیلی ناراحتم گفت : چیز با ارزشی هم توش بود؟!
گفتم: گواهینامه ام ... ولی به گوشیم فکر می کردم .
گفت : گواهی نامه همراهت...می خواست بگه چرا همراهم بود خودش دیگه ادامه نداد .کار بانکی داشتم ...کارت شناسایی نیاز بود ... ادامه داد: چقدری تو کیفت بود؟!
 گفتم : نمی دونم !!!
چپ چپ نگاهم کرد و گفتم: چیه ؟! یعنی می خوای بگی حساب یه قرون دوزارِ کیفت دستته؟!!! حالا می دونستم بیشتر از یه قرون دوزار تو کیفم بوده ولیکن اون لحظه اصلا دختر سر به راه و آرومی نبودم.
به مطب که رسیدیم  می خواستم عینک آفتابی ام را سر جاش بذارم متوجه شدم که طفلی بی خانمان شده!
گوشی جدیدم یه نوکیا نقره ایی ریلی بود .  تمام شماره هایی که از حفظ بودم رو وارد کرده بودم به جز یک مورد! بعد اون مدت هنوز شماره اش رو به خوبی از بر بودم حتی یه بار هم وارد کردم اما قبل سیو پاکش کردم . من دیگه کاری با پیمان نداشتم ، دیگه یک دختر مجرد نبودم نباید به او حتی فکر می کردم ... چقدر اون لحظه از کلمه متاهل بدم اومده بود...شماره اش رو وارد نکردم و بالاخره در جنگ بین عقل و احساس ، احساسم بود که کنار کشید و گذاشت عقل پیروز میدان باشه...  احساسم با این بهانه که حفظم دیگه چه نیاز به سیو کردن خودشو گول زد.
شاید می بایست از این شماره بدون تردید می گذشتم و یا حتی همان زمان که تصمیم گرفتم فراموشش کنم ، شماره اش رو هم از لیست تماس هام حذف می کردم. چرا نگه داشته بودم؟! شماره محمد رو که با نام "محمدم" سیو کردم را آوردم و نام تماس را ویرایش کردم و به " تنها عشق زندگی ام" تغییرش دادم... آیا واقعا اون لحظه به این کلماتی که پشت هم ردیف کرده بودم اعتقاد داشتم ؟! یا فقط یک تلقین بود؟! و یا تمرین؟!!!

61.



اولین مهمانی که به عنوان خانم خونه میزبانی می کردم به خوبی یادمه...از صبح تا غروب تو آشپزخونه به سر می بردم ... به خاطر طولانی بودن مسافت محمد اگر می خواست هم نمی رسید که بیاد تا کمکی باشه و تا شب تنها بودم .
هنگام اذان مغرب تمام کارهایم رسیده بود و شیرینی و میوه هم چیده شده بود . یه دوش آب گرم کل خستگی رو  از بین برده بود و خودمو برای مهمانی آماده کرده بودم . محمد دیرتر از مهمان ها رسیده بود.
سالن کوچک مان پر مهمان شده بود هر دو خواهر و برادرهاش و همسرانشون... حاج آقا و حاج خانم... آشپزخونه نه چندان کوچک مان هم دستپاچه ام نمی کرد، هر چند برای اولین بار بود که میزبان خانوادهء محمد بودم و دست تنها ...خانواده پدری ام همیشه دور هم جمع بودن و برای مهمانی دادن حسابی آب دیده بودم.
فکر می کردم بهترین پذیرایی که در توانم بود همین بود . مامان کلی سفارش کرده بود تا هر چه در چنته دارم رو کنم . همیشه اولین برخورد تو ذهن ها می مونه... در جریان نبود که من با چه قومی دست و پنجه نرم می کردم . چه هیجانی داشت !
هر چقدر هم برای مادرم دختر نا اهلی بودم و نا فرمان ، ولی از این نظر قبولم داشت . نسبت به سنم آشپزی ام خوب بود و به راحتی می تونستم از پس پذیزاییِ 20 نفر بر بیام ... مامان تعجب کرده بود که کسی برای کمک دادن نیومد و دقیقا پرسید : خواهر کوچیکه هم نیومده؟!!!
به دروغ گفتم: به محمد گفتم کسی نیاد، نمی خوام زحماتم به اسم خودشون تمام شه... ولی واقعیت این بود که کسی برای کمک دادن حتی تعارف خشک و خالی هم نزده بود.
شاید اگر تیکه کنایه ها نبود مهمانی خوبی بود و تا اون حد خسته نمی شدم  تا فردای او شب به درمانگاه نرم . خیلی سخت بود که حرف بشنوم و جواب آماده هم داشته باشم اما سکوت کنم . محبوبه هم که قربونش برم هیج وقت بیکار نمی نشست  از همون اول که اومدن و متوجه شدن محمد هنوز نیومده گفت ساعت چنده ؟!!! اِ ساعت ندارید؟! طعنه هایش رو شروع کرد و هنگامی که محمد هنوز نیومده بود و من برای باردوم به مهمان ها چای تعارف می کردم محبوبه گفت : چای اولم که سرد بود... و چای دیگه ای برداشت . با لبخندی ازش گذشتم نه اینکه جواب نداشتم فقط اون لحظه احساس کرده بودم بهترین کار فقط سکوته . مهمان بودن و من میزبان...
سفره را  باید ناچارا جلوی مهمان ها بر روی زمین پهن می کردیم . سالن مان کوچک بود و سالن دیگه ایی  هم نداشتیم . مهمان ها روی مبل و یا کنار دیوار روی زمین نشسته بودن زمانی که ما سفره را پهن می کردیم. جاری های گرامی و خواهرای محمد به کمکم اومدن و نمی دونم چه اصراری داشت حاج خانم که دلش می خواست محمد کنار مهمان ها بشینه؟! و در چیدن سفره کمکمان نکنه ...محمد هر بار در جوابش می گفت : خسته نیستم !
انواع ماست و سالاد و دسر، پلو ،چلو... به نظر همه چیز خوب بود . از نگاه محمد حس می کردم که از کارم راضیه. محمد به دستپختم اعتماد داشت حتی اوایل گفته بود خب خدا رو شکر مثل اینکه لام نیست بیرون از خونه خودمو سیر کنم بعد بیام خونه...
هنوز سر سفره ننشسته بودم که صدای حاج آقا بلند شد: اُف!  حاج خانم از این سالاد نخور که شوره! طبق عادتم که هنوز ترک نشده، سر سفره کنار محمد نشستم و فکر کردم از همچین خانواده ایی، محمد با این خصائص نیکو ... بعیده!
احتمالا حاج خانم می خواست با تعریف از خورشت آلو مسما از دلم در بیاره و گفت خورشتت خوب شده...که حاج آقا گفت حالا پیاز و آلو قاطی کردن خوب شدن داره؟!!!  حاج آقا چقدر سبک سر به نظرم رسید! نذاشت حتی حاج خانم حرفشو کامل بزنه . می خواستم بگم حاج آقا اجازه بدید شاید می خواد ایراد بگیره!دلم برا حاج خانم سوخت ! این بار تیر نفرت اول مورد اصابت حاج خانم قرار گرفته بود و بعد کمانه کرد و خورد به من.:ی
همیشه از دعواهای عروس مادرشوهری بدم می اومد . فکر می کردم چرا باید اینطور باشه فکر می کردم فقر فرهنگیه؟!!! نداشتن دانش کافیه؟!!! از کینه توزیه؟... همیشه دور نمایی که از ازدواجم داشتم روابط حسنه با خانوادهء همسر یکی از شاخص هاش بود. اما در عمل کاملا عکسش اتفاق افتاده بود و همیشه مثل یک حسرت کم رنگ تو زندگیم باقی موند که هنوز هر بار روابط صمیمی پدر شوهر و یا فامیل شوهری با عروسشون رو می بینم و با خودم مقایسه می کنم این حسرت پر رنگ تر می شه ...