77.
یه چیزی برام جالب بود. چندتایی از نظرات پست قبل با آخی!!! و اوخی و ... شروع شده بود. چی یا کی تا این حد طفلونکی بود آیا؟!!! :ی
...
من که با دیدن برگه آزمایشم خوشحال و هیجان زده شده بودم!!! من که منتظر بودم در آغوشم بکشمش و با محبت به خودم بفشارمش تا دستان کوچیکشو دور گردنم حلقه کنه... صدای شادش تو گوشم بپیچه...
پس چرا حرکاتم شبیه کسی بود که شوکه شده یا شاید هم ترسیده؟! البته ترس های زیادی وجود داره که هر مادری ممکنه در دوران بارداریش تجربه شون کنه اما مثل اینکه جنس ترس هایم کمی متفاوت بود. بزرگترین ترسم از جانب محمد بود. می ترسیدم فرزندم هم از جانبش سر خورده شه... می ترسیدم همونطوری که من از طرف همسرم سرخورده شدم ، پسر یا دخترم هم از پدرش ... چه مصیبتی بود! از عواقبش به شدت می ترسیدم.
عصر با محمد به مطب نرفتم. تو خونه موندم و با درمانگاه هم تماس گرفتم و اطلاع دادم که فردا نمی رم. غروب به ساحل رفتم و بعدش هم به مامان یه سر زدم و شب شام رو با محمد تو یه فست فود قرار گذاشتم.
صبح فردا محمد از اینکه همچنان تو رختخوابم و بلند نشدم تعجب کرد و وقتی متوجه شد که دیروز تماس گرفتم که نمی رم با تعجب گفت: حالت خوب نیست؟!!!
همین جمله ی سوالیش کلی بهم چسبید. گفتم: نه! یه خورده فکرم مشغوله...نگاش کردم و خواستم از ترس هام بگم. نمی دونم تو چهره ام چی دید و یا تو نگاهم...
نگران وارد اتاق شد و من دوباره نگاهمو ازش گرفتم. نمی خواستم دروغ تحویلش بدم و از حقیقت هم فرار می کردم... آروم ولی پر قدرت صدام زد، مثل هر وقت دیگه ایی که جدی بود و مطلب مهمی می خواست بگه گفت: رها!!! ببین منو! اگه نمی خوای نگهش داری، کافیه که بگی. آره؟! نمی خوای؟ یه آمپوله دیگه !!! اگه آمادگیشو نداری بگو تا دیر نشده... باشه؟!
با پیشنهاد مسخره اش حالمو بدتر کرد و ترسمو بیشتر... تقریبا زار زدم: می خوامش!!!
کلافه گفت: خب! مشکلت چیه؟!
سعی کردم روحیه بهتری از خودم نشون بدم تا با خیال راحت تری بره و گفتم: چیزی نیست. نمی خوام فعلا کسی بدونه.
پر سوال نگاهم کرد و پرسید: چرا؟
چقدر ساده بودم که فکر کردم نگران حال خودم شده ... فقط نگران بچه بود! : حالا تا خودم صدای ضربان قلبشو نشنیدم و از سلامتش مطمئن نشدم نمی خوام به کسی بگم. اصلا از نگاهشون خوشم نمیاد... همه اش می خوان هوای آدمو داشته باشن...
بیچاره بچه ام! چه پدر و مادر فناتیکی داشت! پدر خیلی جدی به مادر پیشنهاد از بین بردنشو می داد و مادر هم کلی اما و اگر ...
با اینکه شکم تختم چیزی رو نشون نمی داد، دستمو می ذاشتم رو شکمم... آره!!! می خواستمش ! این خواستن برام عجیب بود...