27
همیشه
فکر می کردم چقدر کم می بینمش و چقدر کم با هم حرف می زنیم ،این روزا که
اصلا نمی دیدمش . چقدر خوشحالم که امروز بالاخره رسید .یکی نیست بگه آخه ما
چه گناهی کرده بودیم !!!یکی دیگه می خواد بره تو صحنه ما باید مکافات بکشیم
. البته خودشم زیاد مایل نبود اینقدر درگیر بشه ولی دوست صمیمیش بود
دیگه!!!نمی تونست حضور نداشته باشه ، فقط دیواری کوتاه تر از ما پیدا نکرد و
اون یک مثقال وقتی رو هم می تونست با ما بشه رو هم با دوستش حروم کرد
رفت...
...
با سرو صدایی که راه انداخته بودم .احتمالا
مامان حساب کار دستش آمده بود و تقریبا حدس می زد چه جوابی به این
خواستگاری خواهم داد .طبق قولی که به مهسا داده بودم عمل گردم . کمی کنار
مهمان ها نشستم و نگاه های کنجکاوشون رو با لبخند پاسخ دادم . می دونستم
کار شاقی نیست و خیلی ها اینطوری ازدواج هم می کنند .
وقتی
مامان از طریق مهسا متوجه شد جوابم منفی هست به مهسا گفت خلایق هر چه لایق و
لیاقتِ همچین خانواده ایی رو نداشتم .این حرف مامان برام خیلی گرون تموم
شد . اما به روی خودم نیاوردم .
وقتی برگشتم ، هم خونه ای هام
هم برگشته بودند ،با انرژی مضاعف و روحیه ایی شاد. نمی خوام بگم غمگین بودم
ولی از دست مامان هنوز دلخور بودم احساس بسته بودن می کردم .دلم می خواست
کاری کنم تا به خودم بقبولونم که اینطور نیست . چرا این فکرها به ذهنم می
رسید ؟!!! چرا در اون مقطع نظرم نسبت به خامواده ام تا این حد تغییر کرده بود؟!
شاید زندگیِ نه چندان دلچسب مهسا بود که تو اون تقریبا دو سالی که باهاشون
زندگی می کردم ،شاهدش بودم . می دیدم که مهسا چطور از مامان مشاوره می
گیره و چقدر از نظر من اشتباه بود.
ایده های مامان رو نمی
پسندیدم ومهسا همیشه به مامان زنگ می زد و با مامان مشورت می کرد و حالا،
این روزها، از زمانی که مامان دیگه وقت زیادی براش نداره تماس های مهسا به
من زیاد شده . حرف هامون حس خوبی به من نمی ده.فکر می کنم دارم از دور
کنترلش می کنم . من این موضوع رو دوست ندارم . نمی خوام مهسا با نظر من
مبلمانش رو عوض کنه و رنگ پرده اش طبق نظر من باشه .
ولی وقتی
می گه اگه تو بودی چیکار می کردی ؟! من واقعا می مونم چیکار کنم و چی بگم .
فکر می کنم همهء اینها تقصیر مامانه .اگه مامان اون همه بهش خط نمی داد و
می گذاشت کمی به تنهایی تصمیم بگیره ، حالا مهسا با من که فقط چند سالی با بچه اش( بچه هم که نه! برا خودش آقایی شده) فاصله سنی دارم مشورت نمی کرد . می خوام مهسا رو که یک عمر عادت کرد
که به دیگران تکیه کنه مستقلش کنم . دارم روش کار می کنم تا عادتش بدم که به تنهایی فکر کنه . نمی دونم موفق خواهم شد یا ... به اون یا دیگه فکر نمی کنیم . بسی امیدواریم...
...
دلم می خواد بازم بنویسم . امروز رو مود نوشتنم ، همچین حس نوشتنم اومد!!!