ماجرای حمام کردن اون نوزاد به همانجا ختم نشد . به نظر خودم کار درستی انجام داده بودم . ولی وقتی موج اولِ شوخی و خنده اش که تمام شد تازه به این فکر افتادند که چرا همچین کاری کردم ، خصوصا مادرهمیشه نگرانم.
مامان از این کارم خیلی عصبانی شد و معمولا در چنین مواقعی تمام تقصیرات بعهده ء پدر بود که منو سر خود بار آورده . مامان خیلی هم بیراه نمی گفت بهترین مشوقم همیشه پدر بود ، من بهت اعتماد دارم  جمله ایی بود که بارها پدر به عناوین مختلف بهم می گفت و یا اینکه دختر نباید ضعیف باشه و چی از پسر کم داره ، هیچ کسی حریف زبونت نمی شه ، اصلا نگرانت نیستم می تونی از خودت دفاع کنی ...اوه!!! این نظرات پدر در مورد خودمو دوسشون داشتم و از اینکه پدر همچین نظری در موردم داشت خیلی ذوق می کردم و به حساب تعریف می ذاشتم . پدر به حساب خودش بهم اعتماد به نفس می داد ومعلومه دیگه! مادر معتقد بود بی پروا بار اومدم
...
مادر حتی با خانم دکتر هم تماس گرفت تا کمی نصیحتم کنه . بیچاره خانم دکتر که نمی دونست به قول مامان چه آستین سرخودی هستم اول همه اش ازم تعریف می کرد و به مامان تبریک می گفت ولی بعد نمی دونم مامان چی گفت، که خیلی زود عقب نشینی کرد گفت بله شما درست می فرمایید و با بله ، نه ، حتما ،چشم  گفتن هاش به حرف های مامان پشت هم مهرهای تأیید می زد.
احتمالا باید به خاطر حرف های مامان خجالت می کشیدم و کمی ابراز شرمندگی می کردم اما زیر بار نمی رفتم و تازه بعدِ ساعت کاری ٬شب که به خونه رفتم کلی مامانو با حرف هام زجرش دادم و ناراحتش کردم و گفتم : نباید به خانم دکتر زنگ می زدی . فکر می کنی حالا که زنگ زدی چی شد ؟!!!
مامان : شاید ببینی کس دیگه ای هم غیر من همین نظرو داره کمی سر براه شی ...
-: مامان ! اون بیچاره فقط بیست و دو سالشه. اولین و آخرین بار بود که همچین تقاضایی کرد . کسی رو هم نداشت.خب فکر کرد به خاطر شغلم از نوزاد نمی ترسم . می گفتم چی ؟! صبر کن از مامانم بپرسم ببینم می تونم کمکت کنم یا نه؟!!!دیگه عصبانی شده بودم .
مامانم که از اولم از دستم عصبانی بود  : فکر می کنی اتفاق چند بار می افته؟! از سنت خجالت بکش چرا بزرگ نمی شی؟! یک قسم به الله و واحد خورد که اگه یک بار دیگه ببینم بی فکر بازی در بیاری می دونم چیکار کنم... 
 : مثلا می خواین چیکارم کنین٬ مامان جان ؟! مهم اینه که خودم فکر می کنم کار درستی کردم .شما هم خیلی کارا می کنی که من قبولشون ندارم . دلیل نمی شه ...مامان خانم ! نباید به خانم دکتر زنگ می زدی . اشتباه کردی .دیگه هم اگه بخوام کاری کنم قبلش به شما نمی گم که هیچ، بعدش هم بهتون نمی گم . حالا ببین این کارو می کنم یا نه !!!

خدایِ من! حالا مامان برام خط و نشون کشید من چرا باید التیماتوم می دادم ؟!!!کارم به کجا رسیده بود ؟! چقدر نا فرمان و نا خلف؟!  مامان متوجه شده بود و تمام تلاشش رو می کرد اما من سخت به خودم و کاراهایی که می کردم اعتقاد داشتم واصلابه تذکراتش توجهی نداشتم. شاید چون می خواستم با فکر خودم و برای خودم زندگی کنم ، برای همین با مادر مبارزه می کردم . در حالیکه اون کسی که باید با اون مبارزه یا مقابله می کردم خودم بودم ،نه کسی دیگه یا حتی مامان .
پایان تمام بد رفتاری هایی که با مادر داشتم ندامت بود
،چون دوستش داشتم . شاید چون زیاد دوستش داشتم توقع کوچک ترین انتقادی هم از طرف او نداشتم ولی این دلیل نمی شد ...
حتما باید سرم به سنگ می خورد؟!!!