اوایل زمستون بود . هوا سرد بود و سوز بدی داشت . با فس فس وارد مطب شدم . چند نفری منتظر نشسته بودند .مثل همیشه یک سلام کلی دادم وهیچ جوابی دریافت نکردم و به سمت اتاق ویزیت رفتم . منشی داخل اتاق بود و اتاق معاینه را آماده می کرد . طبق معمول کمی بی احتیاط بود . تذکر دادم :حواستو جمع کن فهیمه !!!
فهیمه در فور رو بست وچشمکی زد و گفت : ببخشید عجله داشتم ...
همیشه همین بود . نسبت به استریل بودن وسایل کم اهمیت بود .: حالا تو فور نذاریم چی می شه؟ کسی که نمی فهمه .
منم انگار که اهمیتی نداره گفتم : اتفاق خاصی نمی افته . فقط ممکنه همه بیمارا ایدز یا هپاتیت ویا سوزاک بگیرن ٬شایدم ...وسط حرفم پرید و گفت : می دونم... ببینم می تونی حالمو به هم بزنی ؟!
خندم گرفت و گفتم : فعلا که اصلا حسش نیست...
با کنایه گفت: خوبه حسش نیست مثل اینکه امروز رو شانسم . حین صحبت روپوشم رو عوض کرده بودم ٬ داشتم می رفتم سمت میز که غرغر کنان گفت : نمی میای کمکم کنی؟!می بینی ؟ یک روز دیر اومدم ، تو زود میای٬ مریض بیرون نشسته ٬ اَه!!!
 رفتم پشت میز و فشار سنج جیوه ای رو که خانم دکتر اعتقاد خاصی به استفاده از اون داشت رو باز کردم روی میز و گفتم : دارم می میرم .
- : صبر کن هنوز میزو دستمال نکشیدم .
-: تا حالا کجا بودی ؟ زود باش اصلا حال ندارم .
با تعجب نگام کرد: چته تو ؟ خرابی !!!
- : می گم بهت . اصلا ول کن اینجارو با آستینم تمیز شد . زود قسمت های دیگه میز رو دستمال کن .... بدو!  2 نفرو هم بفرست تو .
نمی دونم چند نفرو دیدم که خانم دکتر هم اومد . دچار سر درد که شدم . با خودم گفتم همینو کم داشتم سرما رو خوردم رفت .اَه! کی می خوام گرم بیافتم؟!
خانم دکتر هم متوجه شده بود ٬ وقتی حالمو پرسید دیگه نمی تونستم نگم چی شد .خیلی مختصر گفتم: حمام بودم . اومدنی هم کمی پیاده روی  وهوا هم سرد، فکر کنم کارمو ساختن ...
-: عجب کاری کردی . می ذاشتی رفتی خونه .
می دونستم همینو می گه . آخه  کی تو این سرما حمام می کنه بعدش می ره بیرون ؟!!! خانم  بیماری که خانم دکتر در حال نوشتن داروهاش بودبا لبخند خاصی نگاهم می کرد ،یعنی چه؟! این دیگه چش بود ؟!!! یه لبخند مصلحتی زدم و گفتم : راستش خانم همسایه امون ، مادرش نمی تونست بیاد بچه اشو ببره حمام٬ بچه که نبود نوزاد . خودش هم می ترسید تا حالا این کارو نکرده بود .از من خواست که برم کمکش...
خانم دکترهر کار کرد نتونست جلو خنده اشو بگیره . از چهره اش معلوم بود که سعی داره نخنده. عجب غلطی کردم امروز من! با تعجب پرسید :رفتی ؟!!! حالا چطور بود؟
منم برای اینکه کم نیارم : تجربه ء شیرینی بود ... خودم از حرفم خنده ام گرفته بود و با صدا خندیدم .اما صدای خنده ء خانم دکتر بلند تر بود شاکی گفتم: نخندین خانم دکتر . دوستام به اندازه کافی مسخره ام کردن...
آی خدا!!! همینم مونده بود که دیگران بهم بگن دلاک .بماند که گفتند مامان پسر های دانشگاشونم ... و من چقدر از دستشون ناراحت شدم و به حالت نیمه قهر از خونه گذاشتم اومدم .
اصلا از این تیپ شوخی های جلف خوشم نمی اومد . شاید ابرو بر می داشتم و مو رنگ می کردم و هزار کار دیگه ولی اصلا اهل شوخی های این چنینی نبودم . خلاصه هر چقدرم سرکش بودم دختر همون مادر بودم . به قول مادر رفتار و منش خانواده ء پدری و تربیت مادر در من ادغام شده بود و یک آش شله قلم کاری بودم برای خودم . تکلیفم با خودم هم مشخص نبود . ظاهر غلط اندازم در اولین برخورد همه رو به اشتباه می انداخت . شاید اهل نماز و روزه ء درست حسابی هم  نبودم ، اما حد و حدود رو رعایت می کردم . هیچ وقت مثل بعضی دخترای فامیل هم پیاله کسی نشده بودم .
اون روز الهام ، مهین و لیلا هر سه جداگانه به مطب زنگ زدند . چون می دونستند اگه با همراهم تماس بگیرن بر نمیدارم و ازم خواستند که مامانشون نیست اگه ممکنه برم بچه اشونو حمام کنم .دخترای لوس !!!مامان باید برای یک بار هم که شده اونها رو می دید. اون وقت دورم می گشت و یک دست مریزادم به خودش می داد که همچین دختری تربیت کرده...ای جان !!!اعتماد به نفس رو دارین ؟!
اون شب هم کمو کیف تو هر پنج تا جمله اشون یک جمله درباره ء حمام و حمام کردن بود . اما سرما خوردگی کاملا خلع سلاحم کرده بود و تا دلشون خواست از مزایا و مضرات حمام گفتند . منهم که سردرد کلافم کرده بود ، چیزی نمی گفتم .
 می خواستم زودتر از همیشه به رختخواب برم که با تعجب گفتند : کجا ؟!!!
به هم نگاه کردند و  بعد با چهره های نگران به من و مشخص بود از شوخی هاشون پیشیمونن .منم که دیدم انگار تنبیه شدند گفتم : می خوام برم حمام .
هر سه تایی شون پریدند سمتم و غرق بوسم کردند . دیگه داشتند اشکمو در می اوردند که تشر زدم  : اَه !!! ولم کنید !!!
الهام گفت : تقصیر لیلا شد . می دونستم دختر با جنبه ایی هستی ولی  لیلا همه اش می گفت تو یک دختر لوس از خود راضی بیشتر نیستی...
عصبانی داد زدم: لیلا غلط کرده با تو و مهین. هر سه تاتون با هم ! حالا هم برید کنار سرما دارم ... سرمم داره می ترکه ... اگه یک کوچولو ولومتونو پایین بیارین . هیچی ازتون نمی خوام .
 اصلا متوجه نبودن من چی گفتم .مهین با خنده گفت : خفه شیم خوبه ؟؟؟
الهام هلش دادو گفت: هوی ! از خودت مایع بذار.
خنده ام گرفته بود مگه من چند سال ازشون بزرگتر بودم که اینطوری خودشونو برام لوس می کردند ؟!!! ولی انگارهمین که درسم تمام شده بود و شاغل بودم . بینمون فاصله انداخته بود . فکر می کنم همین مسئله باعث شده بود.
البته درمانگاه بر عکس بود، گاهی خانم ها اعتراض میکردند که چرا یک دختر بچه را به جای مامای مجرب قبلی آوردند . حالا بماند که من خیلی هم بچه نبودم و از نظرظاهرهم نه کوتاه بودم نه چهره ء ریزه میزه ای داشتم .خب! شاید حق داشتند٬  یهو بعد از یک خانم مسن و با تجربه منو دیدند  که هنوز مهر فارغ التحصیلی ام خشک نشده بود و هم سن بچه یا حتی نوه اشون بودم ...