نادون ! نادون ! نادون ! آبی، تو کارتون ِ ریو به خودش می گه . دیدین کارتونشو ؟ وای!عالیه !!! اصلا کارتون دوست دارین ؟ من که یه مدتی تصمیم گرفته بودم 3dmax  یاد بگیرم . چه کنم انیمیشن دوست می دارم !!! اصلا عاشق انیمیشن ام . داخل پرانتز، بپرسین عاشق چی نیستی ؟!خب! من عاشق همه ی چیزای خوب خوبم . دنیای کودکان دنیای پاک و بی آلایشیه و فکر نکنم کسی باشه که دوسش نداشته باشه .بگذریم...
منم الان مثل آبی یکی می زنم به سرم و می گم نادون !نادون !نادون!آدم اینقدر بی ملاحظه می شه ؟! واقعا ببخشید  دوست جونای صبورم!  فکر کنم بدونم چی می کشین از دستم . باید میامدم و خیلی زودتر میامدم و حالا یک توضیح بهتون بدهکارم .
راستش نوشتن از لحظات جون کندن و دست و پا زدن عشقی که حتی به وجودش شک داری ،کار سختیه . اینطور نیست ؟ از پست قبلی خوشم نمیاد . خیلی بد نوشتم . خیلی سعی کردم تا ویرایشش کنم و فکر می کنم همین که درجه حساسیت رفت بالا ، توانایی منم در نوشتن به سرعت سقوط کرد من هم  آشنا هستید که توانمند!!! شاید خودتون هم حدس می زنین چه اتفاقی افتاد . حقیقت اینه که  نمی تونستم بنویسم ...
  خب ! من خیلی هم راحت پیمان رو فراموش نکردم  . بارها اتفاق افتاد که گوشی رو بر می داشتم و لحظه آخر که می خواست تماس بر قرار شه قطع می کردم . چقدر طول کشید تا شماره ء پیمانو فراموش کنم یادم نیست . اما طول کشید .  گاهی هم که دوستان می خواستند به قول خودشون برن ولگردی و همراهیشون نمی کردم و خونه یهو خالی از هیاهو می شد بیشتر هوایی می شدم.به این فکر می کردم الان کجاست ؟ ایرانه ؟ با کیه ؟ به من فکر می کنه ؟ ناراحته ، شاده ؟و کلی علامت سوال دیگه تو ذهنم شکل می گرفت ...
هفته ای یک بارم که خونه می رفتم آخرِ هفته هارو ،  مامان اونقدر با حرف هاش می رفت رو اعصاب که فراریم می داد .  اون روزا تمام دغدغهء مامان این بود که چرا ازدواج نمی کنم . البته نمی خوام بگم ازدواج موضوع بی اهمیتیه . ولی مامان دیگه زیادی بزرگش کرده بود وفکر می کنم هر وقت منو می دید داغی بودم که تازه می شدم .نمی دونم چرا مامان فکر می کرد که دخترش در آستانه ء ترشیدگی هست؟! در حالیکه من تازه فارغ التحصیل شده بودم.حالا یک کورِ کچلی پیدا می شد که باهاش ازدواج کنم ... ای جان !!! بیچاره آقای همسر !!!
معمولا سعی می کردم بیرون از منزل باشم ، تا در تیررس نگاه های عیب جوی مامان نباشم .یا با سمیه بودم یا می رفتم خونه ء عمه پروینم، با زهرا دختر عمه ام هم سن و سال بودیم .روابطم با فریبا خانمِ داداش مسعودم خیلی خوب نبود .خوب نبود که ، نه!  بهتره بگم صمیمی نبودیم .
بیشتر تمایل داشتم با سمیه باشم . ولی سمیه سرش  رو حسابی شلوغ کرده بود . علاوه بر کار نیمه وقت ترجمه ، خیاطی هم میکرد . خودش می رفت تهران ،بازار تهران یا مولوی پارچه می خرید که گاها من هم همراهیش می کردم . خیاطی رو با هم کلاس رفته بودیم . یکی از اون مهارت هایی بود که قصد کرده بودیم یاد بگیریم. 
و حالا یه جورایی هر کسی راهش مشخص شده بود و در گیر شده بود . بچه های دانشگاه رو هم دیگه نمی دیدم . شفق که رفت با پسر خاله اش کلبهء عشق شونو بسازند و روبینا هم با همسرش به جنوب رفتند و بعد از پایان طرح هم همانجا با همسرش نیمچه کلینیکی زدند و دیگه خبری ازشون ندارم .
شاید اگه تو جشن فارغ التحصیلی شرکت می کردم وضعیت فرق می کرد مسلماً اون روز تلفن ها رد و بدل می شد . روبینا می گفت خیلی بی عاطفه ام اگه شرکت نکنم و احتمالا خیلی بی عاطفگی کردم چون شرکت نکردم  . قراربود به هوای بچه های پزشکی جشن تو پارک ارم برگزار شه، به هزینه ء خود بچه ها ، یعنی همون موقع ها صحبتش بود نمی دونم چیکار کردند، کجا برگزار شد ...
کار در درمانگاه و مطب وقتم رو کامل پر نمی کردند . نیاز به سرگرمی داشتم تا کمتر هواییِ شهر و دیار شم . وسایل سرگرمی ام که مداد طراحی وتخته شاسی و قلاب و یه سری دانه های تسبیح و خره مهره و نخ دِمسه و ...بود رو هم جمع کرده بودم و چند کتاب و گزینه اشعار که دوستشون می داشتم. که مامان دید و گفت: یعنی چه ؟ داری چیکار می کنی؟!
حق به جانب گفتم: یعنی همین که می بینین . دارم وسایلم و با خودم می برم .
-: اینارو با خودت ببری که دیگه هفته ای یک بارم خونه نمیای .
بی حوصله گفتم : مادر جان ! دو روز دیگه هوا سرد می شه . تو هوا بارونی و برفی لک و لک راه بیافتم بیام که چی؟ همونجا با بچه ها هستم .زانو هامو نگاه دوباره ورم کردند . نمی تونم هر هفته هر هفته پاشم بیام .مامان یه چشم غره رفت و منم طبق معمول اهمیتی ندادم . بیچاره مامان این جور مواقع می دونه به حرفش نیستم ادامه نمی ده .البته اگه مهسا بود که از همون اول از مامان بابت بردنشون اجازه می گرفت یعنی برای نیامدنش ، ولی من مهسا نبودم و خیلی هم با اون فرق داشتم مامان خوب می دونست و برای اینکه روم تو روش در نیاد صبوری می کرد . احتمالا فکر می کرد که دیگه از دستش در رفتم .
الهام و لیلا کامپیوتر و مهین دانشجوی ریاضی بودند و با تمام بی علاقه گی ام به کامپیوترگاهی وسوسه می شدم یاد بگیرم  . شغل ما طوری بود که ارتباطی با کامپیوتر نداشتیم ابزار کار ما چیز دیگه بود وشاید حتی باید این مهارت را می داشتیم که بدون ابزار خاصی هم کار کنیم . 
 خلاصه خیلی افت داشت که  از کامپیوتر فقط  روشن  کردنشو بلد بودم و مثل یک بچه ء سر براه برم قسمت بازی ها. آها ! خاموشم می تونستم بکنم...
وقتی بهشون گفتم که اگه وقت دارن می خوام یه چیزایی از کامپیوتر بدونم خیلی استقبال کردند اما در نحوه ء آموزش به توافق نمی رسیدند ،بلاخره با هم فکری هم به این نتیجه رسیدیم که بریم پشت کامپیوتر بشینیم  اینطوری بهتره و قابل لمس تر . نمی دونم بر اثر روحیه ء شاد شون بود  که کار با کامپیوتر برام جذابیت خاصی پیدا کرد یا  کلا دنیای کامپیوتر همینه و برای همه جذابه .الهام همون جلسه اول به قول خودش اعتراف کرد که نه!!! خنگ نیستی ...می تونی یاد بگیری ..که البته  یک پس گردنی هم نوش جان کرد ...
لیلا که دید گفت : با ما یه وقت نقدی حساب نکنی ها!!! ما صبرمون زیاده ...
مهین با شیطنت خاصی گفت : من مبادله پایاپای می کنم . یه چیز یاد می دم یه چیزم یادم می دی ... تو هر چی یاد بدی کاربردیه و ریز ریز خندید .
الهام و لیلا هر دو با صدای بلند خندیدند و گفتند: نمیری مهین !!!

می خواستم بازم بنویسم ولی دیگه دارم همه چیو چهار تا می بینم . آها !!! تا یادم نرفته . در مورد این تأخیرهم تنبیه هر چی صلاح می دونین ... فقط کافیه تو نظرات بذارید ...ولی گردن ما از مو هم باریکتره ... آ! نگا!!!