تو حیاط خونه هستم که صدای آیفونو می شنوم . می رم درو وا می کنم . آمپرم می پره بالا.اَه !!! بهش گفته بودما!!! از همون بار اول که اومد دم خونه٬ خیلی محترمانه بهش گفتم که دیگه دم خونه امون نیاد ولی اهمیت نمی ده و هر دفعه میاد . آخرین بار خیلی جدی بهش گفتم که لطفا دم خونه نیاین ، صندوق رو همون جا که تحویل گرفتم ٬تعویض می کنم...
با لحن تندی که سعی می کنم محترمانه باشه ولی خیلی نا موفق می گم : ببخشید؟! اگه ممکنه آدرسمونو خط بزنین . من دفعه های قبل هم به شما گفتم که هر وقت پر شد خودم میارم دم  مؤسسه  تحویل می دم ولی شما باز هم ...
ناراحت می شه و خیلی مودبانه می گه : ببخشید خانم . مزاحم شدم . چشم .(دفعه های قبل هم می گفت چشم ها!!!!) دیگه مزاحم نمی شم .اسم شریفتون لطفا ؟!
رو مزاحم تأکید می کنه. عصبانی نگاش می کنم و فوری سرشو میاندازه پایین . به دفتری که تو دستشه و بازه  نگاه می کنم و می گم : آدرسمو ندارین ؟!
میمیک  چهره اش ناگهانی تغییر  می کنه معلومه از حرفم خیلی ناراحت می شه .انگار خوشم میاد بهش بر خورده . اهمیتی نمی دم و بِروبِر نگاش می کنم . دوباره سرش و پایین می کنه و به دفترش نگاه می کنه و کمی مستاصل می گه: خانم رستمی؟
احتمال میدم که فامیلیمو عمدا اشتباه گفته. با گفتن فامیلیم اشتباهش رو اصلاح می کنم . هنوز ناراحته و می گه می تونید درو ببندین. بدون هیچ حرفی دقیقا همون کارو می کنم . چه غلطی کردم که تو این  مؤسسه  ثبت نام کردم؟ حالا هردفعه میاد تا صندوق رو تعویض کنه . نمی دونم چرا خوشم نمیاد بیان دم خونه .حالا منم گیر دادم به این موضوع ، به جای اینکه هر دفعه این حرف و بزنم ، صندوق رو می دم و خلاص دیگه .خیلی بد برخورد کردم . چهره ء ناراحتش همه اش جلو چشمم میاد. حالا عذاب وجدان ول کنم نیست!!!
صدای زنگ گوشی ام میاد .خودشه یعنی رسیده سر کوچه ، یعنی اگه آماده ای بیا پایین . صدای ترمز ماشینش رو که می شنوم درو وا می کنم .بعد سلام و خسته نباشی طبق معمول انتظار دارم که حالمو بپرسه ،اون حال دیگه ام ، مثلا الان چرا عصبانی ام و طبق معمول یک انتظار بی جا . بهتر که متوجه نمی شه ! معلومه وقتی بفهمه چی می گه ،خیلی خونسرد: همون موقع که گفتی می خوای تو یه  مؤسسه  خیریه ثبت نام کنی بهت گفتم که خودتو در گیر این کارا نکن ، گروه خونت با اینا نمی سازه میرن رو اعصابت .می خوای کمک کنی راه های دیگه هم هست ...
اه!!! متوجه ء نگاهم می شه . می پرسه چیزی شده ؟! وقتی می دونم چی بهم می گه چه لزومی به گفتن ؟!لبخندی می زنم و تمام شد .عصبانیتم ته کشید . نگاش می کنم با خودم می گم با من چه کرده ای که فقط با حضورت این همه آرامش برایم به ارمغان آورده ایی ؟! در کمالِ خونسردی و آرامش نگاهم می کنی و با نگاهت ...
این با من چه کرده ای چقدر آشناست ؟! آها ! یادم اومد :

 با من چه کرده ای
که در دوست داشتنت دسته ای پرنده شدم...


...


با اینکه فراموش کردن پیمان از میون اون همه خاطره و عطر و جا کلیدی و عروسک و کیف ... کمی سخت بود، ولی داشت اتفاق می افتاد . کار در درمانگاه خیلی کار پر مشغله ایی نبود . دیگه کسی حتی در روستا هم برای مراقبت دوران بارداریش به درمانگاه یعنی به ماما مراجعه نمی کرد. یا اونقدر بی خیال بودند که به مراقبت دوران بارداری اهمیت نمی دادند یا اگه می خواستند اهمیت بدن حاضربودند از نون شبشون بزنند تا به متخصص مراجعه کنند و به مامای مفت و مجانی تن ندن .
اغلب در اتاق ویزیت پزشک عمومی بودیم به اتفاق بهورز. شاید دلیل دیگه ایی هم داشت این خلوت بودن درمانگاه و اینکه روستای ما نزدیک به شهر بود فاصلهء زمانیش تا شهر کمتر ازبیست دقیقه بود و دهدارو شورای فعالی داشت که در صدد تبدیل روستا به شهر(شهر زیر بیست هزار نفر) بودند . مردمانش مثل یک روستایی زندگی نمی کردند. خب ! معمولا وقتی صحبت از روستا می شه، یک شهرِبدون بلوار و میدان و دور برگردان و چراغ راهنمایی و رانندگی  با کوچه باغ های خاکی و صدای گنجشک ها و دام و طیور تو ذهن مون نقش می بنده ، که اونجا اینطور نبود .
پزشک مون پیشنهاد داد در مطب یک متخصص زنان هم مشغول شم . پیشنهاد بدی نبود . وقتی خانم برادرشو معرفی کرد من هم پذیرفتم . مسخره بود . چهار سال درس خوندیم که بریم مطب یک متخصص ، وزن و فشارخون بیماراشو چک کنیم تا بتونه بیمارای بیشتری در روز ویزیت کنه . اینم رشته بود که انتخاب کردیم؟!!!
بعد کار در مطب خانم دکتر که فقط 2 روز در هفته فعال بود ٬ تقریبا بیکار بودم و وقت کافی برای اینکه به شهر خودمون برگردم داشتم ولی با چند دانشجو یه آپارتمان اجاره کردیم .شور و شوقشون روی من هم اثر می کرد . به کمک اونها می تونستم روحیه ء از دست رفته ام رو دوباره بدست بیارم . داشتم می شدم همون دختر شادانی که بودم . یه وقت هایی  از منم دعوت می کردند تو گردش هاشون شرکت می کردم ،و وقتی به فکرشام  که می افتادیم  معمولا سرم کلاه می ذاشتند و من می شدم میزبانشون . چقدر از این کلاهبرداری ها خوشم می اومد . دیگه می دونستن فقط کافیه بگن : وای !!! چقدر این تاپت قشنگه  ! یا بِر!!! آدم سردش می شه از بوی ادکلنت . از فردا این خودشون بودن که از اون استفاده می کردند .
نشانه های پیمان از زندگی ام یکی یکی حذف می شدند . همین طورکه به تدریج یاد و خاطرش ...