21
همیشه فکر می کردم که بهترین بابای دنیا رو دارم .یکی که در همه حال می شه بهش تکیه کرد . چقدر دلم بهش قرص بود . ولی با اون کارش … چقدر خوردم کرد .فکر می کردم بهم پر و بال داد و داد ،بالا و بالا برد و یهو رهام کرد . دقیقا همین حس رو داشتم . معلق بودن . نمی دونستم چیکار کنم.
وقتی پیمان گفت از پدر برای خواستگاری اجازه گرفت. واقعا تعجب کردم. نمی دونستم چی بگم . نباید به خودم می گفت؟!!!گفتم : خواستی سور پرایزم کنی ؟!
-: طعنه نزن . اگه قرار بر طعنه باشه من حق ِ بیشتری دارم .
هنوزم نمی دونستم چه خبره و چرا اینطور بی خبرم گذاشته بود .گفتم :چطور ؟
گفت : پدر محترم تون فکر کنم به شما نگفته جواب دادن ... فکر می کردم حرف ، حرفِ خودت نیست . بهت نمیاد اهل نارو زدن باشی .
نمی دونستم چی بگم ... بابا!!!! چرا اینطور خوردم کردی؟!حتی اگه مخالف هم بودی حقم نبود که بهم بگی؟!!!
پیمان آروم ادامه داد : حق داره ، فاصله سنی مون زیاده . تو تحصیلات داری، البته که انتظار میره دامادش آقای دکتر باشه و من بازاری ام ... بابات آرزو های دور و درازی برات داره که فکر نکنم سرتم خبر داشته باشه ...
با هر جمله ای که می گفت من کوچیک و کوچیکتر می شدم . یعنی واقعا بابا این حرفا رو زد ؟!روم نشد ازش بپرسم . نمی تونستم تو چشاش نگاه کنم . کل بدنم خیسِ عرق شده بود . حرفی نداشتم که بزنم جز شرمندگی...
-: چند بار گفتم به خانواده بگو ؟!!!
ساکت بودم ، چی می تونستم بگم؟ با اون چهره ء حق به جانبی که به خودش گرفته بود.
-:چرا ساکتی؟!!!چرا نمی گی پدر محترمتون از طرف خودشون جواب دادن، حرف خودت چیز دیگه ست ؟!
خب ! اینم اون روی سکه بود ؛ روابط ما، در حالیکه که پدر متوجه شده یا بهتر بگم پدر مخالف بود.
شوک وارده به من اونقدرزیاد بود که سیستم عصبی و احساسی ام (سیستم احساسی هم داریم ؟!) مونده بود چه واکنشی نشون بده . مثل آتیشی که روش آب بریزن یهو سرد و خاموش شدم . نمی دونم اون همه شور و شوق دیدارش کجا پر کشید و رفت ؟! حس بدی داشتم . دلم نمی خواست اونجا باشم ، کنارش ؛ تو ماشینش.
اون لحظه به این فکر کردم که مردان زندگی ِ من چقدر به وجودم اهمیت دادند؟! مسلما اصلا . نا دیده گرفته شدن از طرف کسایی که وجودشون برام مهم بود، برام سخت بود .
با من مثل چیز یا کسی که اختیاری از خودش نداره رفتار شد واز خودم بدم اومد . گوشیم زنگ خورد ، مثل این بود که تو قفس باشم با دیدن صفحه گوشیم فورا از پیمان عذرخواهی کردم و تقریبا به سمت بیمارستان فرار کردم .نه تنها از پیمان که از خودم فرار می کردم.
پیمان یک بار ِ دیگه هم از پدر اجازه ء خواستگاری رسمی گرفت اما باز هم پدر بدون اطلاع من جواب منفی داد . آخ !!! بابا! کاش بهم می گفتین . من که اون موقع ها رو حرفتون حرفی نمی زدم .
پیمان مونده بود که چیکار کنه و اونقدر یکدنده بود که حاضر نمی شد اختلاف با پدرش رو کنار بذاره و از پدرش بخواد که با پدر صحبت کنه و من متوجه شدم که اونقدر که پیمان نگرانه من نیستم . برای خودم هم باعث تعجب بود . ولی واقعیت داشت من به اندازه ء پیمان نگران آینده مون نبودم یعنی اصلا نگران نبودم .
سفرهای کاری ِ پیمان و فشار کار ما تو بیمارستان هم مزید بر علت شده بود تا بینمون فاصله بیافته تا متوجه بشم که من با پیمان بودم ولی دیگه شیفته اش نبودم و این باعث نگرانی و عذاب وجدانم شده بود . اینکه دیگه پیمان رو نمی خوام منو نگران کرده بود که نکنه تو عشق آدمِ دمدمی مزاجی باشم. باعث شرمندگی بود که اصلا نگران احساس پیمان نبودم .
هنوز هم مطمئن نیستم که پدر از روابط ما با خبر بود یا نه ولی ازش ممنونم که با اون کارش من احساس واقعی ام رو نسبت به پیمان پیدا کردم . من هنوز خودمو نشناخته بودم همین طور احساساتم رو و یک احساس زود گذر رو با عشق اشتباه گرفته بودم واین حتی می تونست به یک زندگی ِ اشتباه هم ختم بشه .
یادمه عید همون سال بود مثل یه دختر 16 ساله ء احساساتی نشستم تو سینما و با دیدن فیلم کلی آبغوره گرفتم. هر چه که فکر می کنم وجه اشتراکی بین خودم اون فیلم نمی بینم ولی احساساتم منتظر یک تلنگر بود و شوکران ؛ فیلم سینمایی شوکران ، شد همون تلنگری که ...
خوشحال بودم که به موقع درس رو تموم کرده بودم. در این چهار سال تحصیلی ام تجربه های زیادی کسب کرده بودم . اما هنوز خودم رو نشناخته بودم و نمی دونستم تو زندگی دنبال چه چیزی هستم .در این چهار سال اتفاقات زیادی افتاده بود. مهسا برای همیشه به تهران رفت . سمیه دوست صمیمی ام پدرش رو از دست داده بود وحین تحصیل کار هم میکرد تا مخارجش به عهده ء مادرش نباشه در واقع روزهای سختی داشت . مسعود هم عن قریب به جمع متأهلین می پیوست و هزار اتفاق ریز و درشت...
ولی در اون روزای آخر دانشجویی هنگام فارغ التحصیلی با احساس دو گانه ای دست و پنجه نرم می کردم ، شادیِ فارغ التحصیلی همزمان با اون سرخودگیِ احساسی .
حرف های پیمان در آخرین دیدارمون هیچ وقت یادم نمیره که بهم سفارش کرد و ازم قول گرفت تا اون طوری که خودم می خوام و برای خودم زندگی کنم . می گفت نغمهء زندگی ام هستی می خوام همیشه شاد باشی و به روی دنیا بخندی حتی وقتی غمگینی و من تو آخرین دیدارمون میون گریه خندیدم ...
به حضور گاه و بی گاهش عادت کرده بودم و چقدر سخت بود تحمل دیگه نبودنش . ازش خواستم که بهم اجازه بده گاهی با هم تماس داشته باشیم و صلاح ندونست ...
برای طرح سریع اقدام کردم هر چه بابا اصرار کرد بذار یه آشنا پیدا کنم و تو شهر خودمون باشی قبول نکردم . تو استان خودمون ولی اون سرش ،تو یه شهر کوچیک ،تو یک درمانگاه آغاز به کار کردم . نه بابا نه مامان راضی نبودند ولی برام مهم نبود . من شاید در احساسم نسبت به پیمان اشتباه کرده باشم ولی این باعث نمی شد که نا دیده گرفته شدن ها رو فراموش کنم و زمانی که پدر به خاطر فارغ التحصیلی ام یه پراید هاش بک بهم هدیه داد تا دو ماه سوارش نشده بودم .
چقدر فعال شده بودم و به شغلم علاقه مند؟!!! می تونستم برم خونه نمی رفتم .قلبم جریحه دار شده بود ومی خواستم با کار به دست فراموشی بسپرمش . بیچاره دلِ عاشقِ من!!!