می دونم خیلی دیر به وبلاگم سر زدم .این یکی دو هفته خیلی سرم شلوغ بود ، می گن در حد چی ؟ المپیک؟!
فقط فرصت کردم به دوستان سر بزنم. البته نه همشون . شرمنده ! یه چند روزی مهمان داشتم .از اون مهمان ها که هر کجا که می خواد بره باید ببریش و هر کجا که میری باهاته.
باید یک طرح کارت ویزیت می زدم تا اول شهریور به خاطر مهمان نواز بودنم نتونستم به موقع آماده کنم . باید تا هفتهء دیگه  در موردِ طرح خارجی یعنی نمای بیرونی ساختمان تصمیم گیری کنم .
باید در مورد خرید دوربین عکاسی ام تصمیم می گرفتم و کلی عکس رو سرم ریخته که باید فتوشاپ شن اون هم به سلیقه خودم این یعنی دردسر! مگه من چه گناهی کردم ؟ دلم می خواست با فاصله می بودن ،این طوری هم در کنار کارای روزانه یه سرگرمی می شد و مهم تر اینکه ، تصمیم درستی می تونستم بگیرم .
فکرشو کنین . چند روز وقت بیکاری هامو میرم نت که مثلا راجع به دوربین تحقیق کنم چند بار به فروشگاه معتبر شهرمونم مراجعه می کنم، بعد خرید ِ نه چندان رضایتمندانه ، دوستی با چند تا سوال که راجع به دوربین می پرسه متوجه می شم که چقدر می تونست کمک باشه . ستمه ! نه؟!!!!!

سال آخر تحصیلی بودیم . در گیری هاش زیاد بود . لیبر و تکمیل آمار و فاینال تمام فکرمونومشغول کرده بود  .روزای سختی بود . در آرزویِ یه نفس راحت بودیم. روبینا هم بالاخره عشقِ زندگیش رو پیدا کرده بود . یک پسر جنوبی دلش رو برد . بله!!!! روبینا هم در گیر شد و روزای پر التهاب درس و دانشگاهش، با تب و تاب عاشقیش قاطی شده بود و از اون یک روبینای دیگه ساخته بود .
دیگه بچه ها رو کمتر می دیدم وگاهی پیمان تماس می گرفت و اون وقت آزادی هم که تو بیمارستان می تونستم با بچه ها باشم در می رفتم .بینمون ، من و دوستام فاصله افتاده بود.بیمارستان هم گاهی می سپردم باهام تماس می گرفتن و هر طور شده خودمو می رسوندم و گاهی هم موفق نمی شدم و زایمان رو از دست می دادم.
همون موقع ها بود که زانو درد هام شدت گرفته بود و گاهی چنان ملتهب می شدن  که نمی تونستم جمعشون کنم . و معمولا موقع نشستن یک صندلی روبروم بود تا پاهامو صاف نگه دارم . وقتی به مدت طولانی می نشستم زمان پا شدن دلم می خواست دستمو بذارم رو زانوهام . بله !!!!دقیقا مثل مامان بزرگ ها . فقط یک عصا کم داشتم و بعدِ یکی دو هفته مراعات خود به خود خوب می شد دیگه مطمئن شدم به خاطر سنگینی و خستگی کاره .
آزمایش های مختلفی دادم که همه چیز نرمال بود . گاهی دچار تب خفیفی می شدم شاید یک درجه که اهمیت نمی دادم .
اون وقت ها که هنوز خوابگاه بودم وتو زانو هام احساس خستگی می کردم به پیشنهاد پیمان به یوگا رو آورده بودم . می گفت ورزش جالبیه . دبی که بود تو سالن ورزش هتل دیده بود .
وقت شرکت در کلاس هم نداشتم و یک بعد از ظهر با هم دوره افتادیم تو کتاب فروشی های انقلاب که کتابِ آموزش یوگا بگیریم البته خیلی هم نیاز به دوره افتادن نبود زود پیدا کردیم و آموزش یوگا مقدماتی و پیشرفته هر دوموجود بود و من مقدماتیش رو گرفتم .اما یوگا هم هیچ تاثری نداشت مشکل زانوهام از فشار کار نبود .
نامه تکمیل آمارمون اومده بود و استارتش زده شده بود . به معنای واقعی کلمه ازما بیگاری می کشیدند . هنوز به نیمه نرسیده با تمام وجود آرزو می کردیم کی این روزا تمام می شه و فاینال و میدیم و فارغ از هر فکر و خیالی روی تخت مون دراز می کشیم .
یه چند روزی بود که کنار همه ء اینها به این فکر می کردم چرا پیمان نیومده ، سفر کاریش این بار طول  کشیده بود . معمولا اگه قرار بود طولانی بشه بهم خبر می داد . به سفرهاش عادت داشتم ولی این بی خبری عادی نبود . انتظار، گذر زمان رو برام سخت کرده بود . ثانیه ها برام مثل قرن می گذشت . بارها شده بود دلم می خواست از کارخونه سراغش رو بگیرم . فکرم کجاها که نمی رفت ...
تا اینکه بالاخره بعد دو هفته همراهش زنگ آزاد خورد ٬این یعنی ایران بود . خیلی خوشحال شدم ولی وقتی برنداشت، تمام اون فکرای ناجور دوباره جلو چشمم رژه می رفتن و بهم می خندیدند .
دوباره تماس گرفتم . این بار هم داشتم مأیوس می شدم که خیلی سرد جواب داد: بله !فقط همین . مسلما می دونست که منم و هیچ حرف دیگه ایی نزد! مثل این بود که با پتک محکم تو سرم کوبیدن . دلم می خواست یک صندلی بود تا روش بشینم . سرم سنگین شده بود . نکنه داشتم از حال می رفتم . چقدر مسخره !!!!
خودمو کنترل کردم نباید می باختم . نباید از خودم ضعف نشون می دادم . گفتم ببخشید ! مثل اینکه مزاحم شدم .
چند تا از بچه های پرستاری و سوپروایزر بخش، روبروم بودند و نگاهم می کردند . رومو بر گردوندم باید خودمو مشغول می کردم . تا از ذهنم بیرونش کنم . وگرنه اشکم در می اومد .از خودم ، از بازیچه بودنم بدم اومد . گوشیمو خاموش کردم وخودمو به مددجوهام رسوندم . مثل همیشه با تمام وجود هواشونو داشتم و بهشون کمک می کردم با این تفاوت که  اون لحظه همونقدر که به کمک من نیاز داشتن، من هم به وجودشون نیاز داشتم .
نمی دونم چقدر از تلفنم گذشته بود که پیج شدم . هیچ وقت سابقه نداشت پیج ام کنن . آزاد بودم ، رفتم . همه اش به این فکر می کردم که چه کسی باهام کار داره مهسا هیچ وقت نمی اومد هر کاری داشت تماس می گرفت . از بچه ها هم اگه بودن می اومدن بخش.
نمی خواستم به پیمان فکر کنم و امید واهی به خودم بدم که ، کنار در ورودی دیدمش . سلام کردم و جوابمو داد وسر سنگین گفت : می تونی بیای ؟
- گفتم : خیلی دور نه!
 گفت :همین جا ! تو ماشین  .
نگاه به روپوشم کردم . زیرش مانتو تنم بود . درش آوردم و تو اتاقک اطلاعات گذاشتم و همراهش شدم .
وقتی تو ماشین کنارش نشستم . احساس آرامش خاصی کردم . تازه متوجه شدم چقدر پاهام درد می کنه . درازشون کردم . متوجه شد و گفت: درد می کنه ؟! و با صدای بلند بهم تشر رفت که چرا به فکر خودم نیستم و یه فکری به حال خودم نمی کنم ...
 آخ که اون لحظه چقدر به دلم نشسته بود داد و فریادش !!!!!

...

این چندومین باره که می خوام این پست رو ارسال کنم . چند روزیه دکمهء " ثبت مطلب و بازسازی وبلاگ "  کار نمی کنه . امید به خدا کلیک می کنم ببینم چی می شه ...[ چشمک]