پیمان طبق قراری که گذاشته بودیم اومد . یعنی قبلٍ من اومده بود . وقتی منو دید از ماشین پیاده شد . صمیمی حالم و پرسید.( با وجود خستگی، استرس، دلهره و هر نوع حس این تیپی که فکرشو بکنین) با لبخند جواب دادم . تو دستش چیزی  نبود . متوجه شد وگفت سوار شم و منو می رسونه . نمی خواستم قبول کنم . گفت تعارف رو بذارم کنار وقتی درو برام باز کرد اونقدر خسته بودم که بدون تعارف با تشکری نشستم . فضای خنک ماشین شیکشو عطر دلپذیری پر کرده بود. حس خوبی بهم دست داد. تازه متوجه شدم تو چه هوایی تنفس می کردم . مقایسه ء فضای زایشگاه با اونجا، چه قیاسی ! تا سوار بشه برای یک لحظه فقط یک لحظه به صندلی پشتی دادم وچشمامو بستم و  یک نفس عمیق کشیدم .
 به محضی که سوار شد به سمتم خم شد . می تونم قسم بخورم چیزی نمونده بود قبض روح بشم . دختر منحرفی نبودم ولی نمی دونم چرا به پیمان که می رسیدم فکرای اینجوری هم به سرم می زد . و او در اوج هیجان و دلهره دستشو به سمت داشبورد برد و پاکت امانتی رو و به طرفم گرفت . آه خدای من!
با اصرارش به یک کافی شاپ رفتیم و همون جا بهم گفت که خوشحال می شه بازم همدیگر رو ببینیم و من نگفتم چقدر خوشحال می شم از دیدنش.
نقش پیمان تو زندگیم داشت پررنگ می شد . هفته ء دوم تعطیلات عید رو به تهران رفتم . ( به خاطر کارورزی هامون بود ) به جز تبریک سال نو هیچ تماس دیگه ای با هم نداشتیم . به این فکر می کردم آیا همون قدر که من به او فکر می کنم او هم به من فکر می کنه؟!
بالاخره با هام تماس گرفت . باز هم داشتم خودمو به خاطره این احساسات خام سرزنش می کردم، باز هم می خواستم فراموشش کنم که تماس گرفت وباز هم قرار گذاشتیم .
 نمی دونستم کار درستی می کنم یا نه؟! و آخر به این نتیجه رسیدم که برم و رفتم . خیلی ساده هم رفتم . این بار راحت تر کنارش نشسته بودم و نگاهش می کردم ، حرف می زدم. مثل این بود سال ها همدیگرو می شناختیم . وقتی با کسی احساس راحتی می کنی حرف خودش میاد  . تا اون موقع نمی دونستم شغلش چیه . فکر می کردم تو کارخونه ء پدرش کار می کنه . اما اینطور نبود .
 تو کار واردات بود . واردات قطعات  . اوایل فقط بخاطر کارهای پدرش و بعد ها کارشو توسعه داده بود . یک دانشجوی انصرافی بود اونم در رشته ء مهندسی شیمی از یک دانشگاه معتبر از تهران . با تعجب نگاش می کردمو و او از خودش می گفت . با تعجب به حرفاش گوش می دادم.گاهی لبخند می زد و گاهی اخم می کرد وقتی پرسیدم پشیمون نیستین درس و نیمه کاره ول کردین ؟! خندید . فنجونِ روی میزرو ،تو نعلبکی چرخوند و گفت شاید اگه تو کارم موفق نمی شدم پشیمون می شدم . نگام کرد :وقتی وارد زندگی شدی متوجه می شی که این درس نیست که خوشبختت می کنه و شاد ، هر چند می تونه مسیر رو تعیین کنه .
راست می گفت تمام دنیای منو درس و عبور از کنکور تشکیل داده بود و بعدِ قبولی ، فکر می کردم شق القمر کردم . هر چند خیلی زود متوجه شدم که همچین آش دهن سوزی هم نیست .
اونقدر که برام غیر قابل دسترسی جلوه کرده بود . وجودش مثل خواب بود ، مثل رویا . یا شاید من زیادی رمانتیک به مسئله نگاه می کردم .
دیگه برای با او بودن روز شماری نمی کردم . هر وقت تهران بود . به من هم سر می زد .اغنا کننده بود . یه جورایی همو تکمیل می کردیم . حرفاش همه نشان از پختگیش بود و برام درس و شاید سبکسری های من هم برای او تفریح .
گاهی زودتر از بیمارستان در می رفتم . منی که بچه ها رو به خاطر این جور مسائل مسخره می کردم و تو دلم بهشون می خندیدم . خودم دچارش شده بودم . پیمان متوجه این موضوع شده بود تهدیدم می کرد که دیگه نمیاد و من می خندیدمو می گفتم چشم . ولی کو گوش شنوا ؟!
وقتی بعد از اومدن از سفرِ کاریش می خواست بیاد  ،ازش می خواستم که زوردتر بیاد .