شب بود . تعطیلات عید نزدیک بود . فردا یِ اون شب می خواستم برم شمال . دو روز زود تر از دوستانم ، که شفق خوابگاه رو ، رو سرمون خراب کرد  با صدای گریه ء بلندش .
وقتی با تلفن صحبت می کرد منو متوجهء خودش کرد ... تو سالن نشسته بودم که صداشو شنیدم . اولش فکر کردم می خنده .اما وقتی دیدم دستش جلو صورتش گرفته و گریه می کنه دلم ریش شد . خیلی سعی می کرد تا گریه نکنه ، شاید برای کسی اتفاقی افتاده ،نگران گوشی رو از دستش گرفتم .
شفق تو بغلم گریه میکرد. گفتم: الو !!!!!
 صدای پسر خاله اش رو شنیدم که شفق رو صدا می زد . گفتم :هم اتاقیشونم نمی تونن صحبت کنن .
عذرخواهی کرد و گفت :دوباره تماس میگیرم و قطع کرد .
 اما پسر خاله اش دوبار دیگه هم تماس گرفت و شفق نتونست جواب بده . وقتی هم که می تونست صحبت کنه دیگه از ساعت مقرر گذشته بود و تلفنا رو وصل نمی کردند. تو سالن نشسته بود صداش زدم بیاد به اتاقم.
 گوشیمو دادم دستش : بیا جیگرم .
چقدر خوشحال شد گفتم: زهر مار ببند نیشتو !!!
 از اتاقم خارج شدم تا راحت بتونه حرف بزنه...ما ، یعنی من و روبینا و مریم وقتی شفق حرفاش تمام شد متوجه شدیم که اوضاع از چه قراره .
 روبینا طلبکارانه گفت : نگفتی پسر خاله مهندس داری.
ـ : نشد دیگه .
روبینا به ما نگاه کردو گفت : چقدر خرم من که از تمام دل و روده ام خبر داره این. آی خدا!!!!
مریم گفت : حالا نمی تونه تو همین خراب شده درسشو ادامه بده ؟
شفق ناراحت گفت: می خواد اقامت دائم بگیره.
عصبانی گفتم: پس تو چرا اینطوری آبغوره می گرفتی ، نمی تونستی یکم خوددارتر باشی؟ .
_: راستش قراره درسم که تموم شد برم پیشش. تازه الانم نمیره .بعدِتعطیلاتِ عید میره یک هفته ای  برمیگرده. در اصل برا سال بعد میره انگلیس، یعنی اواخرِ تابستون سال آینده .
 همه با تعجب نگاش کردیم . مظلوم شد و نخودی خندید .روبینا گفت :کوفت!!!!! این همه گریه و ... ما فکر کردیم یکی دو ساعت دیگه عازمه .
با اخم گفتم: پول تلفن منم بی زحمت حساب می کنی ... بده من گوشیمو ، ببینم چند ساعت ور زدی؟
شفق گوشی رو به طرفم گرفت : بگیر دسته بیلتو !!!!نیم ساعتم نشد .
گفتم: آره ؟ الان دسته بیله؟ نمی شه عشوه خرکی که میای، یه ندا اَم به ما بدی؟ به اندازه کافی تو دلمون رخت می شورن .
همون موقع زنگ خورد . همه فکر کردیم پسر خاله ء شفقه . بـــلــــه! شماره نا آشنا بود ، گفتم : بگیر شفق... گوشیم دیگه شده کاروانسرا.
شفق به شماره نگاهی کرد : ولی این که شماره ء خالم اینا نیست .
چپ نگاش کردم. طفلی در حالیکه به طرف قفسه کتاباش می رفت جواب داد و بعد از سلام یه تشکری هم کرد و گفت :ببخشید من هم اتاقیشونم...نه می تونن بردارن ... چند لحظه ...
در حالیکه با یک دست سعی داشت جلو خندشو بگیره ، چشاشو گرد کرده بود. گوشی و گرفت سمت منو با شیطنت گفت :کوفتت بشه !!!
با تعجب گوشیو گرفتم و با خودم گفتم چی کوفتم بشه؟ مشکوک گفتم: بفرمایید ؟
صدای آشناش تو گوشم پیچید .خدای من !!! پیمان بود شمارمو از کجا آورده ؟بعدِ سلام و احوالپرسی  به شوخی گفت :یه خورده زود نبود؟
_: چی زود نبود ؟ جانــــــم؟البته جانمو تو دلم گفتم.
اینکه منشی بگیرین ... خوب دیر وقته مزاحمتون نمی شم. برنامه چیه ؟کجا همو ببینیم ؟
 هنوز از شوکی که بهم وارد شده بود خارج نشده بودم. کدوم برنامه؟ برای چی باید همو می دیدیم؟ این دیگه واقعا فوق تصورم بود . همیشه فکر میکردم باز شاید کجا ببینمش و حالا خودش تماس گرفته بود، می خواست همو ببینیم؟! درست شنیدم؟  با صداش که گفت الو به خودم اومدم.
_: پدرتون با شما تماس نگرفتن ؟
_: کی ؟نه!
صدای خنده اش اومد که : آها . خب! قراره یک پاکت بدم خدمتتون که فردا تشریف میبرید شمال ببرین خدمت پدرتون، از طرف پدرمه .
هنوز تو صداش خنده بود .  لابد متوجه شد چقدر فکرم به انحراف رفت .خیلی خجالت کشیدم . در حالیکه از اتاق خارج می شدم گفتم : چشم. من حالا باید کجا بیام؟
_ : وسیله ندارید سخته براتون . برنامه فرداتونو بگین.
و بالاخره جلو بیمارستان با هم قرار گذاشتیم . چند دقیقه بعد پدر تماس گرفت. دیگه چه فایده ! جلو پیمان ضایع شده بودم .احتمالا پدر وقتی گوشی دست شفق بود ٬تماس گرفته بود .
بچه ها فکر می کردند خبریه اما با خونسردی آب پاکی  رو ریختم رو دستشون . واقعا هم خبری نبود . همش ساخته و پرداختهء ذهن خودم بود .
مـن امیـــدی را در خود
                           بـــارور ساختـــه ام
تــــار و پــــودش را
                        بـا 
                            عشــــق تـــو پـرداختـه ام