از سال دوم دیگه همراه با درس با محیط کارمون بیشتر آشنا می شدیم . تقریبا یک پامون بود درمانگاه و یک پامون هم بیمارستان در واقع لیبر . اتاق درد مادر شدن و یا شاید اتاق شروع درد های مادر ! البته لیبر اتاق های متعددی داره.
تا اون موقع هنوز با عمق فاجعه یعنی با زایمان روبرو نشده بودیم...
سارا از کرج هم اتاقی جدیدم بود . در یک اتاق دو نفره تا پایان فارغ التحصیلی با هم بودیم . شاید اغراق نباشه اگه بگم دیگه چیز بیشتری از او نمی دونم . سارا از کرج ٬ همین ! سارا رفت و آمد می کرد . من در عمل اتاق شخصی داشتم  . روبینا و شفق هم با مریم با هم بودن.روبینا که جدیداً به کلاس سه تار می رفت برای تمرین به اتاقم  می اومد .هر چند اوایل اساسی می رفت رو اعصاب . یه تک ضربه به در می زدو می گفت : صابخونه !!!!!!!!!بیداری؟؟؟؟؟و قبل از اینکه جوابی بشنوه سرشو می کرد تو.
گوش دادن به تمرین کسی که می خواست الفبای موسیقی  رو خوب بزنه اونم کسی که سازش رو یکی دیگه کوک میکرد کمی صبوری می خواست .ولی وقتی راه افتاد خوب که نه ٬ ولی بد نبود . صداش قشنگ بود و وقتی همراه با سازش می خوند دیگه فکر نمی کردم کاش خودمو به خواب می زدم .وقتی این حرفو به خودش گفتم تعجب کرد .چهرش با اون دهن باز ٬ راستش کمی خنده دار بود . زود خودشو جمع و جور کرد و دلخور گفت : گاهی راستگوییت آزار دهنده ست . کاش همون موقع ها می گفتی . حالا مطمئنی بازم بیام ناراحت نمی شی ؟
گفتم: اگه نیای خیلی خری...
روبینا در حالیکه کتابچه و سازش رو گرفته بود دستش ٬ از جاش بلند شد . فکر کردم ازم ناراحت شده و می خواد به اتاق خودشون بره.نگاش کردم .
زبونش رو در آورد و گفت: ها ها نمی رم و ثابت می کنم کی خره.حس کردم از جواب خودش خوشش اومد و با صدای بلند خندید .
با دلخوری ساختگی گفتم : دارم به این فکر می کنم اگه نبودم احتمالا باید می رفتی تو کوچه ساز می زدی ...
ـ آره یه کاسه که توش چند تا اسکناس مچاله شده بود می ذاشتم کنارم...
ـکاغذ چرکنویسمم تو کاسه ات نمی انداختم ...
 منتظر بهانه بودیم تا با هم کل کل کنیم .
یادم نمی ره همون ترم بود وقتی برای اولین بار به اتاق زایمان رفتم . زایمانی که من باهاش روبرو شدم یک زایمان سخت بود دختری جوان که هم سن همون دورانم بود . 
و بین دردهاش همش از خانم پرستار می پرسید مامانم اومد ؟ من کاری انجام نمی دادم فقط محض کنجکاوی اونجا حضور داشتم . اصلا فکرشم  نمی کردم زایمان اینطوری باشه . باعث تأسفه! فکر می کردم بچه چطور دنیا میاد ؟!!!!!!!!!!
مربی مون متوجه شد که یه چیزیم می شه . فورسپس تو دستش بود . دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم و تا به دنیا اومدن نوزاد نموندم تا ببینم دختره یا ... خیلی کوتاه ازمربی مون خداحافظی کردم . با تکان سر جوابمو داد .
نمی تونستم فراموش کنم . جیغ هاش تو گوشم سوت می کشید و صدای دردآلودش که از مادرش می پرسید برای همیشه توی ذهنم خونه کرده...
ضربه ها یکی پس از دیگری زده می شد . داشتم یک سر خوده ء درست حسابی می شدم . تازه متوجه شدم از شغلم فقط از ژستش خوشم می اومد .
نه اینکه طاقت خون و خون ریزی رو نداشتم . من از خود زایمان خوشم نمی اومد . به یک مادر کمک کردن تا نوزادش رو دنیا بیاره چیز قشنگیه. تمام تصورم از ماما همین یک جمله بود . تو چه فضای بسته ای بزرگ شدم!
دوست نداشتم وقتی یک زن درد می کشه ٬من معاینه اش کنم  و بگم چند فینگره! خوشم نیومد . کیو باید می دیدم ؟!
خدا جون ! واقعا روشِ دیگه ای نبود که آدما دنیا بیان؟!!!!!!!!!!!!
اون روز با حال بدی به خوابگاه رفتم و روی تختم دراز کشیدم و به روزی که گذشت فکر می کردم و به مادرم و تمام مادرانی که می شناختم . تک تکشون از ذهنم ورق می خوردند .
مثل این بود که من شاهد عینی جنایتی بودم و حالا داشتم به یک آلبوم عکس از جنایتکاران نگاه می کردم .به مادرم ٬ خواهرم مهسا! و همه ء اونایی که می شناختمو مادر بودن. به دنبال جنایتکارِ اصلی بودم . حتماً جنایتکار اصلی مادرم بود ٬ کسی که منو به دنیا آورد . یعنی می دونستن چه بلایی می خواد سرشون بیاد و قبول می کردن مادر بشن؟!
بعضی اتفاق ها اجتناب ناپذیره. باید باهاشون مقابله کرد . احتمالاً همین بوده و شاید هم نمی دونستن می خواد چه اتفاقی بیافته و وقتی با زایمان روبرو شدن حس الان منو داشتن.حس کردم با مادر هم دردم . یک حس خوب نسبت به مادر پیدا کرده بودم که تا حالا نداشتم .
قبل امتحانات ترم فرجه داشتیم با یکی از بچه ها روزایِ کارورزیمونو جابجا کردیم  و تونستم برای یک هفته وقت آزاد داشته باشم برم شمال . انگار می خواستم از خودم و موقعیتم فرار کنم . به خودم که نمی تونستم دروغ بگم . می خواستم از اون فضا دور بشم .
من دیگه اون دختر بی خیال نبودم . دیگه داشتم با درد های اجتماع و مردمم آشنا می شدم یا یه  طورایی داشتم به بلوغ فکری می رسیدم که شک دارم رسیده باشم. وقتی مادرمو دیدم شاید دلم می خواست بغلش کنم . مادر با تلفن صحبت می کرد و بعدش رفت آشپزخونه . اوه مامان !!!!!
توی دلم صداش زدم . همون جا روی مبل روبروی تلفن تنها نشستم . می دونستم اگه مهسا جای من بود حتما مادر بغلش می کرد و بوسه بارونش میکرد . با اینکه حوصلهء بغل و ماچ و بوسه رو نداشتم . ولی کمی توجه که ایراد نداشت !
مقصر خودم بودم . منو تو خونمون به همون چشم می دیدن که یه پسر شر و پر سر و صدا رو می دیدن٬ که وقتی از بیرون میاد خونه یه لنگه جورابشو یه گوشه میندازه و یه لنگه دیگه رو یه گوشه دیگه . خوب اگه دوست داشتم مادر با من مثل مهسا برخورد کنه باید وقتی اومدم ٬می رفتم طرفش و کنارش می نشستم تا تلفش تموم شه ٬نه اینکه روبروش بشینم و یک میز بینمون فاصله بندازه .

دوستای گلم ایرادامو بگین لطفا . خوشحال می شم !