15
همه جا تاریکه و ساکت !!! صدای جنبنده ای نمیاد جز صدای پرنده ای از دور . پنجره ء اتاقم کمی بازه و باد خنکی هم پرده رو به رقص در میاره و من هر چند لحظه نگاهم به سمت پرده کشیده می شه ...روی تخت نشسته ام. به دیوار تکیه می دم . به تو فکر می کنم و به خودم و احساس گم شده ایی که باید بین مون باشه . حسمو خوب می شناسم . احساس می کنم امشبم از اون شب هاییه که باید تا اذون صبح بیدار باشم ...
صدای آهنگی از دور به گوش می رسه که داره نزدیک تر می شه و به خوبی شنیده می شه :
همه چی آرومه تو به من دل بستی .....
این چقدر خوبه که تو کنارم هستی....
همه چی آرومه غصه ها خوابیدن....
شک نداری دیگه تو به احساس من
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
پیشم هستی حالا به خودم می بالم
انگار راننده هیچ عجله ای در رسیدن به مقصدش نداره .اون می ره و من آهنگ رو همچنان تو ذهنم مرور می کنم . واقعا همه چی آرومه ؟!کاش هد ست ام سالم بود . اون وقت می تونستم ...
اونقدر صدای آهنگش بلند بود که ازخودم دورم می کنه و به راننده کسی که به این آهنگ گوش می داد فکر می کنم . احتمالا جوونی بوده عاشق پیشه یا یکی که٬ از تنهایی خسته شده و زده به خیابون و یا همینطوری یک آهنگی گذاشته تا خوابش نگیره و اون موقعه ای که من داشتم به آهنگی که به خاطر حضور اون تو کوچه فضای اتاقمو پر کرده بود گوش می دادم خودش به تهیه جهاز دخترش فکر میکرده یا سیاتیکِ خانمش ...
...
همیشه فکر می کنم دقیقا همون دختری هستم که پدرم آرزوشو داشت . اینو از نگاه پدرم از تشویق هاش و از حمایت هاش متوجه می شدم . متأسفانه عکس این حسو نسبت به مادر داشتم و دارم .می تونم بگم مادر جز ازدواج هیچ آرزویی دیگه ایی در موردم نداشت . مأیوس کننده ست نه؟!
نه اینکه علاقه ای بینمون نبود ٬فقط من نمی تونستم مثل خواهرم یک بعد از ظهر بشینم و فقط با مادر حرف بزنم . کاری که وقتی مهسا می اومد شمال تقریبا هر روز با مادر مشغول بودند . گاهی حرصم می گرفت و گاهی هم دلم براشون می سوخت . خب به نظرم خسته کننده بود !
مادر مهربون من در من به دنبال جوونی هاش می گشت . دلش یکی مثل خودش می خواست. چیزی که در مهسا بود و در من نه. مسئله این بود که من مادر رو قبول نداشتم . حتی گذشتش در هر زمینه ای برای شخص من متأسفانه آزار دهنده بود . معلومه دیگه وقتی همو قبول نداریم چی می شه ؟!!!! به قول خودش هیچ وقت هم آدم نشدم .
اما پدر ! می شه گفت یه جورایی خاص بود . جوونا رو درک می کرد . در مجالس بحث میکرد . منطقی در عین حال سر سخت . در شخصیت پدر ضد و نقیض زیاد دیده می شد . برام جذاب بود . شدم دختری که از پدر الگو برداریِ شخصیتی میکرد .این وسط یک اشکالی هم وجود داشت .
پدر هر چقدر مقتدر٬ مهربان ٬ مطلع ... می تونه تکیه گاه مطمئنی برای دخترش باشه . اما هیچ وقت نمی تونه سنگ صبور برای حرف های نگفته اش باشه.