وقتی به تاریخ پست قبلی نگاه می کنم با خودم می گم چقدر خوردم و خوابیدم و هیچ ننوشتم ؟!!!


...



افتتاح مطب محمد تا ازدواجمان ، افتتاح مطب براش هیجان بیشتری داشت . یه واحد شصت متری شیک با طیف رنگی کرم و قهوه ایی سوخته . آبدار خونه کوچک و اتاق ویزیت و اتاق جراحی سرپایی چسبیده به اون و سالن انتظار نسبتا بزرگ ...ازدواجمان مثل واقعه ایی بود که باید اتفاق می افتاد و افتتاح مطب مثل یک رویداد تاریخی بود .شاید این فقط تصور من بود ... ولی بهم بر خورده بود و سعی می کردم به خودم نگیرم و مثل بچه ها بهانه نگیرم .

محمد دوست داشت که برای زندگی هم به شهر خودمون بیاییم اما من دلم نمی خواست . می خواستم زمانی به شهر خودم بیام که از خودم خونه ایی داشته باشم . سعی کردم طوری به محمد بگم که بهش بر نخوره...
متفکر نگام کرد و گفت برات سخت می شه !
بدون رودربایستی گفتم که تا حالا هم زندگی راحتی نداشتم... نداشتم دیگه !!! صبح ها  تقریبا 2 ساعت تو راه بودیم  و شب برگشت هم همینطور.
مامان طبقه پایین خونه پدری را به ما پیشنهاد داد و من فوری جواب رد دادم بدون فکر و یا مشورت با محمد، ولی بعدا به محمد گفتم که مامان چنین پیشنهادی داده بود.
 برای خرید مطب و تجهیزش دو وام مجزا گرفته بودیم و باید بیمه شون می کردیم .البته وام ها رو نه ! خود مطب و تجهیزات رو:ی . بیمه آتش سوزی و ... که باعث شده بود از کار بیمه خوشم بیاد.
ولی محمد سخت مخالفت کرد و من با چشمانی گرد شده نگاهش کردم . گفتم فقط چند ماه دوره است بعدش یه دفتر نمایندگی بیمه خواهم داشت خیلی رک و پوست کنده گفت دوست ندارم مسئولیتی داشته باشی.یعنی زن بی مسئولیت دوست داشت؟!!!
حالا نه اینکه چند شغل نون و آبدار انتظارمو می کشید !!! تو تنهاییم برای خودم عزا داری راه انداخته بودم که همسرم با کار کردنم مخالفه!
از آنجایی که خیلی بچه حرف گوش کنی نبودم صبح ها در درمانگاه خودمو سرگرم می کردم و بعد از ظهرها به مطب خودمون می رفتم .
مامان ناراحت بود و دوست داشت لااقل برای ناهار به اونجا بریم اما من قبول نکردم . چه کنم که کمی تا قسمتی نااهل بودم و هنوز سر جریان ازدواج و جهیزیه دلم باهاشون صاف نشده بود و اینکه به حس استقلال طلبیم هم بر می خورد اگه می رفتم .
وقت صبح و عصرم را خوشگل پر کردم .دیگه برای شرکت نکردن تو مهمانی هایی که دوست داشتیم  یا نداشتیم شرکت کنیم بهانه ی خوبی داشتم ، وقت نداشتیم .
اوایل تو درمانگاه کار خاصی نداشتم ولی بعد مدتی کار پانسمان ها را بعهده گرفتم ... و یه وقت به خودم اومدم که دیدم هر بخیه ایی که میاد منو صدا می زنن و تمام مسئولیت مربوط به بریدگی ها از بخیه زدن و پانسمان ها گرفته تا سوختگی ها بعهده ام افتاده و درمانگاه که بودم معمولا در اتاق جراحی سرپائی بودم و مطب هم تو اتاق ویزیت، دستیار محمد بودم.
دکتر محمودی از ظرافتم در کارم و جسارتم خوشش آمده بود . کما اینکه یک بار  پره بینی موتور سواری رو بخیه زدم و پلک پایین یه بنی بشری رو، که دکتر گفت زیاد ریسک نکنم و اگه دیده بودم نمی گذاشتم انجام بدی و ازم خواست به آب و آتیش نزنم .
اما من دوست داشتم و تازه برام اهیجان انگیز شده بود و هر بار دلم کار سخت تری می خواست و دیگه بریدگی های ساده  رو دوست نداشتم .
شاید یک سال هم از کارم در درمانگاه نگذشته بود که حتی گاهی ختنه را تا دکتر بیاد به جاهایی می رسوندم . طبق معمول کارم رو شروع کرده بودم که محمد بعد از کارش در بیمارستان  گاهی به ما هم سر می زد سر رسید و مچمو سر ختنه ایی گرفت و خیلی علنی به دکتر محمودی اعتراض کرد البته وقتی تنها شدیم. من دست به سینه ایستاده بودم و محمد عصبانی نشسته بود. دکتر گفت که کجاشو دیدی دکتر خانمت برا خودش به پا جراح پلاستیکه!
ماجرای در آوردن میلیا با سرنگ انسولین خیلی حاد نبودو بعد از شنیدنش خیلی عصبانی نشدو  بخیه پره بینی و پلک هم خیلی اذیتش نکرد ولی وقتی شنید که من داخل دهان دختر بچه پنج شش ساله ایی رو بخیه زدم . واقعا عصبانی شد و گفت من فقط می خواستم اینجا سرگرم باشه دارین چیکار می کنین اینجا .دکتر !!!
دکتر محمودی با لبخندی گفت : خانمتو دست کم گرفتی.
با اینکه محمد فوری گفت نه! ولی.. ولی واکنشش همینو داد می زد و اون لحظه احساس کردم خوردم کرد . حس دانش آموز خطا کاری ُ داشتم که ولیش جلو مربیش توبیخش می کرد و مربیش پادرمیانی...
مطب ولی به شلوغی درمانگاه نبود . خصوصا اوایل که علنی بیکار بودیم .به پبشنهادم برای رفع کسالت براش رمان می خوندم  کلیدر ، بردباد رفته و ادامه اش ، پرنده خارزار ...همه هم متن کامل و برام جالبه که هنوز یادشه. نمی دونم داستان ها زیبا بودن و یا لحن و صدای من! جانم اعتماد به نفسُ دارین خدایی؟!!!گاهی محمد از وقایع و حوادث اطراف به یاد داستان هایی که براش خوندم می افته و مثلا یه بار گفت  اِ مثل ملی که منظورش همون مگی بود.:ی