59.
مراحل اداری فارغ التحصیلی محمد کاملا به پایان نرسیده بودو کارش با دانشگاه تموم نشده بود که ما تقریبا مکان مطب را مشخص کرده بودیم . از آنجایی که چند سالی در بیمارستانی در همان شهر مشغول طبابت بود به آینده امیدوار بودیم .محمد در مطبش به یک پرستار و یک منشی نیاز داشت به راحتی می تونستم عصر ها را در مطبش مشغول باشم و صبح به امورات خانه و خانه داری ام برسم ولی من به دنبال سرگرمی برای صبح هایم بودم .
هنوزمحمد درخواست مجوز مطب نداده بود که طی یک نظر سنجی بین سهام داران تصمیم بر این شد که بیمارستان در شهر دیگری احداث شه و یا حتی در نشستی یکی پیشنهادی غیر از بیمارستان داد این اصلا جالب نبود و ما هم اصلا احساس امنیت نمی کردیم به این نتیجه رسیدیم که انصراف بدیم.وضعیت ما با بقیه اعضا خیلی فرق می کرد ما شروع کارمون بود...
همین باعث شد که به درستی شهر انتخابی مون هم شک کنیم و دوباره از صفر به شهر زندگی مون فکر کنیم. تازه احساس آرامش می کردیم و داشتیم فکر می کردیم داریم به ثبات می رسیم که همه چیز از نو شروع شد.
زمان زیادی نداشتیم باید سریع تصمیم می گرفتیم و شهر مونو انتخاب می کردیم چون بعد از درخواست هم کمی زمان می برد تا مجوز صادر شه . دوباره به تمام شهرهای ایران فکر کردیم و خودمونو یکی از ساکنینش تصور کردیم و ...
زمانیکه از پله های نظام پزشکی شهر خودمون بالا می رفتم تا مراحل اولیه درخواست رو انجام بدم هر دو از این تصمیم راضی بودیم محمد هم شهر خودمون رو بیشتر دوست داشت و حدس می زدم شاید آرزویش بوده .
یادم نیست دقیقا چقدر طول کشید که مجوز صادر شد . ولی برگه چاپی به دستم دادن تا اسم و مشخصات محمد را درش بنویسم تا بعد به مهر و امضای مسئولین برسه . نزد استاد خوشنویسم که در انجمن خوشنویسی شهرمون بود رفتم . چقدر از دیدنم خوشحال شده بود . از خودم پرسید و آرزو کرد روزی برگه مجوزمطب مرا هم پر کند. چیزی که اصلا امکانش نبود.
استادم بود،آن هم چند سال قبل و فقط یک تابستان ولی چقدر ابراز خوشحالی می کرد و چقدر وسواس به خرج داد و حتی به اندازه قلم هم دقت کرده بود و تمام سعی اش را می کرد تا دو خط و دو مدل نشه ولی دو رنگ شدنش اجتناب ناپذیر بود. چقدر آرزوی موفقیتش و شادی اش دلگرم کننده بود. به خانه که رفتم سفره دو نفرهء زیبایی چیدم وزمانیکه شب محمد امد . با نیمچه تعظیمی برگه را به سمتش گرفتم با لبخندی نگام می کرد گفتم: جناب آقای دکتر محمد مرادی در این لحظه شما مفتخرید پروانه مطب خود را از دستان مبارک بنده تحویل گیرید باشد که لحظه ای بیمارانتان شما را از خانه و خانواده تان غافل نکنند و همیشه وظایفی که در قبال همسر ارجمندتان دارید را سرلوحه کارهای خویش قرار دهید. منتظر آمینش می شوم.
مغایرت حرفام با سوگند نامه پزشکی باعث خنده اش شده بود .تشر زدم: اِ! بگو آمین!!!
-: آمین !
بیا !حالا می تونی ببینی !کنارش قرار گرفتم . :چه خوب شده!
براش توضیح دادم که به انجمن خوشنویسی شهرمون رفتم و یکی از اساتید زحمت خوشنویسی شو کشیده ... قدر شناسانه نگاهم کرد و گفت: ممنون! واقعا لازم نبود ...
-: چرا نبود؟! سند این همه سال زحمتته!
هنوزمحمد درخواست مجوز مطب نداده بود که طی یک نظر سنجی بین سهام داران تصمیم بر این شد که بیمارستان در شهر دیگری احداث شه و یا حتی در نشستی یکی پیشنهادی غیر از بیمارستان داد این اصلا جالب نبود و ما هم اصلا احساس امنیت نمی کردیم به این نتیجه رسیدیم که انصراف بدیم.وضعیت ما با بقیه اعضا خیلی فرق می کرد ما شروع کارمون بود...
همین باعث شد که به درستی شهر انتخابی مون هم شک کنیم و دوباره از صفر به شهر زندگی مون فکر کنیم. تازه احساس آرامش می کردیم و داشتیم فکر می کردیم داریم به ثبات می رسیم که همه چیز از نو شروع شد.
زمان زیادی نداشتیم باید سریع تصمیم می گرفتیم و شهر مونو انتخاب می کردیم چون بعد از درخواست هم کمی زمان می برد تا مجوز صادر شه . دوباره به تمام شهرهای ایران فکر کردیم و خودمونو یکی از ساکنینش تصور کردیم و ...
زمانیکه از پله های نظام پزشکی شهر خودمون بالا می رفتم تا مراحل اولیه درخواست رو انجام بدم هر دو از این تصمیم راضی بودیم محمد هم شهر خودمون رو بیشتر دوست داشت و حدس می زدم شاید آرزویش بوده .
یادم نیست دقیقا چقدر طول کشید که مجوز صادر شد . ولی برگه چاپی به دستم دادن تا اسم و مشخصات محمد را درش بنویسم تا بعد به مهر و امضای مسئولین برسه . نزد استاد خوشنویسم که در انجمن خوشنویسی شهرمون بود رفتم . چقدر از دیدنم خوشحال شده بود . از خودم پرسید و آرزو کرد روزی برگه مجوزمطب مرا هم پر کند. چیزی که اصلا امکانش نبود.
استادم بود،آن هم چند سال قبل و فقط یک تابستان ولی چقدر ابراز خوشحالی می کرد و چقدر وسواس به خرج داد و حتی به اندازه قلم هم دقت کرده بود و تمام سعی اش را می کرد تا دو خط و دو مدل نشه ولی دو رنگ شدنش اجتناب ناپذیر بود. چقدر آرزوی موفقیتش و شادی اش دلگرم کننده بود. به خانه که رفتم سفره دو نفرهء زیبایی چیدم وزمانیکه شب محمد امد . با نیمچه تعظیمی برگه را به سمتش گرفتم با لبخندی نگام می کرد گفتم: جناب آقای دکتر محمد مرادی در این لحظه شما مفتخرید پروانه مطب خود را از دستان مبارک بنده تحویل گیرید باشد که لحظه ای بیمارانتان شما را از خانه و خانواده تان غافل نکنند و همیشه وظایفی که در قبال همسر ارجمندتان دارید را سرلوحه کارهای خویش قرار دهید. منتظر آمینش می شوم.
مغایرت حرفام با سوگند نامه پزشکی باعث خنده اش شده بود .تشر زدم: اِ! بگو آمین!!!
-: آمین !
بیا !حالا می تونی ببینی !کنارش قرار گرفتم . :چه خوب شده!
براش توضیح دادم که به انجمن خوشنویسی شهرمون رفتم و یکی از اساتید زحمت خوشنویسی شو کشیده ... قدر شناسانه نگاهم کرد و گفت: ممنون! واقعا لازم نبود ...
-: چرا نبود؟! سند این همه سال زحمتته!
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۲ ساعت ۲:۵۵ ب.ظ توسط رها
|