56.
همین که تصمیم گرفته بودیم برگردیم به شهر خودمون، دکتر یزدانی دوست و همکار محمد اطلاع داد با چند نفر از دوستان قصدِ تأسیس کلینیک تخصصی مجهز دارند و ما هم با کمال میل استقبال کردیم .
هنوز طرح محمد تمام نشده بود که پیشنهاد داد تا درگیر کلینیک نشدیم جشن عروسی مان را برگذار کنیم اما من جدی مخالف بودم و تمام توضیحاتم را در یک کلمه دو حرفی خلاصه کردم و گفتم: نه!
محمد مثل همیشه آروم بود: من همین الان وقتشو ندارم .
بهم برخورد. مشکوک نگاش کردم : یعنی چی ؟!!! برا جشن خودت که می تونی وقت بذاری!!!
محمد لبخندی زد و گفت : وقتمون که آزاد تره . اصلا چه فرقی می کنه الان جشن بگیریم یا پنج یا شش و یا حتی یکی دو سال دیگه؟! رضایت بده خانم!
دو سال و نیم از نامزدی مون می گذشت که تصمیم به ازدواج گرفتیم . خانواده اش هنوز قبولم نکرده بودن . هنوز حاج آقا جواب سلامم را به زور می داد . دلم به جبران مراسم نامزدی یه جشن درست درمون می خواست . یه ماشین و یه خونه در حد معقول نه آنچنانی . خواسته های زیادی نداشتم.
با اینکه می ترسیدم بابا رو حرفش بمونه و جهیزیه ای در کار نباشه باز هم دلم خونه ای بزرگتر می خواست . دوست نداشتم بعد ازدواج هم به همون خونه برم . هرچند آشنایی و اولین برخوردمون همونجا بود، ولیکن بیشتر یه سوئیت کوچولو برای زندگی مجردی بود تا خونه برای زندگی مشترک. واقعا کوچیک بود! ولی چاره ایی نبود اگه می خواستیم یکی از سهام دارای کلینیک شیم باز هم از نظر مالی تحت فشار بودیم ...
به پیشنهادم، پدر مادرهایمان را همزمان به شامی در رستوران سنتی دعوت کردیم . یه جشن کوچولوی خودمونی گرفتیم. همان شب به هر دو خانواده اطلاع دادیم که چه تصمیماتی گرفتیم .پدر پیشنهاد داد که جشن عروسیمان را بعد از مشخص شدن مطب محمد برگزار کنیم .
محمد ولی می گفت چون نمی دونه چقدر طول می کشه و شاید خیلی درگیر کار شه هر چه زودتر جشن بگیریم بهتره. مامان حرفی نزد شاید حتی به نظرش دیر هم شده بود چون گاهی غیر مستقیم بهم می گفت که نمی دونم دوتایی تو شهر غریب چیکار می کنین و تا کی می خواین اینطوری با هم زندگی کنین.واقعا مامان فکر می کرد با یک جشن زندگی مان سر و سامان می گرفت وقتی وضعیت مان تغییری نمی کرد؟!
مامان و بابا خیلی از مهمانی مون خوششون اومده بود . فردای همون روز که برگشتیم مامان فقط به منظور تشکر از ما تماس گرفت و مخصوصا شب تماس گرفت و از طرف خودش و پدر از هر دومون تشکر کرد و آرزوی موفقیت .
اما حاج آقا و حاج خانم همان صبح با محمد تماس گرفته بودن و از ابتدا تا انتهای مهمانی مون رو به باد انتقاد گرفتن. اینکه چرا مهمانی را در رستوران برگذار کردیم و چرا زودتر محمد خانواده اش را از تصمیماتمون آگاه نکرده بود ...البته شاید رستوران سنتی خیلی جا و مکان مناسبی برای این صحبت ها نبود ولی ما می خواستیم خودمون میزبان باشیم ، مهمانی مون متفاوت باشه ، تو شهر خودمون باشه و دو خانواده را این همه راه نکشونیم.
دیدگاه ها فرق می کرد دیگه بعضی ها هم همیشه در حال نقدِ دیگران هستن و فقط از جایی که ایستادن نگاه می کنن ... نمی دونم فکر می کنن اگه انتقاد نکنن چی می شه!!! البته بیشتر ایراد بود تا انتقاد.
مامان حرفی از جهیزیه نزد. خودم هم اندوخته مالی پنهان از محمد نداشتم تا برای حفظ آبرو هم که شده وسایلی اضافه یا کم کنم. چقدر شرمنده بودم ،محمد هم هیچ وقت به روم نیاورد.
حالا که قرار بود تغییر مکان ندیم و همانجا بمونیم قبل از جشن باید یه سر و سامانی می دادم و یه دستی به سر و روی خونه مون می کشیدم .به تنهایی دست به کار شدم. پذیرایی و اتاق رو رنگ کردم و یکی دو تایی از شیرآلات را هم تعویض کردم .دکوراسیون تنها خواب خانه مان هم دستخوش تغییراتی شد . هر چه وسایل چوبی بود رو هم جلا دادم .
با اینکه تمام کارها را به تنهایی انجام داده بودم ، به زحمتش می ارزید . چند روزی هم بوی رنگ و ریخت و پاش را تحمل کردیم ولی در آخر خونه از این رو به اون رو شده بود .همه جا تمیز و نو به نظر می رسید آن هم با کمترین هزینهء ممکن .هیچ کدوم از این کارها سخت نبود نه به دست گرفتن آچارفرانسه و نه تفلون پیچیدن و نه دریل کاری ( دریل رو از صاحب خونه مون قرض گرفته بودم ) برای نصب چند تایی تابلو و عکس ،اتفاقا خیلی هم با حوصله دور کلیدهای برق چسب کاغذی می زدم تا ذره ایی رنگی نشن و وسایل چوبی را هم دوبار جلا زدم ...
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲ ساعت ۸:۳۴ ب.ظ توسط رها
|