باز کن پنجره را
 و بهاران را
 باور کن!

سال نو مبارک!!!

...

 تعهد دوره دستیاریِ محمد و یا همون طرح دوره تخصصش رو به اتمام بود و مدتی بود به این فکر می کردیم به شهر خودمون برگردیم و یا همونجا بمونیم ؟! البته محمد شهر خودمونو دوست داشت و من خیلی نه!
به گزینه های مختلف فکر می کردیم . حتی به شهر های دور دست و جنوب کشور. دکتر پرویزی کارهای مهاجرتش به خوبی پیش رفت و قصد فروش امتیازش را داشت . ما هم رفتنی بودیم پس کل داروخانه را برای فروش گذاشتیم.  از اینکه داروخانه را برای فروش گذاشته بودیم کمی ناراحت بودیم . با هم از صفر شروع کرده بودیم. برایمان حکم کودکی داشت که شاهد رشدش بودیم.
دکتر ازم پرسید : می خوام چیکار کنم؟!
با لبخندی شونه بالا انداختم و گفتم :نمی دونم
دکتر خندید و گفت : با اینکه خیلی آینده نگری ، بعضی اوقات خیلی  تو حال زندگی می کنی و جلوتر از نوک بینی ات رو نمی بینی...
خندیدم : خجالت نکشید ...منظورتون این بود خودمو به نفهمی می زنم؟!
دکتر هم با صدای بلند خندید و گفت : خوشم میاد زود می گیری .جدی شد :کاش در آینده با یکی مثلِ تو آشنا شم ...پرتلاش و خستگی ناپذیری و در عین حال ظریف...
به خوبی متوجه منظورش شدم : اِ! نگید اینطوری خجالت می کشم!!!
دکتر هم با صدای بلند خندید : این چه خجالتیه که خودت می گی ؟! 
دکتر پرویزی زودتر از ما از اون شهر رفت و بار سفر بست . شام آخری که با هم بودیم ،به محمد سفارشمو می کرد که هوامو داشته باشه...چقدر ماه بود! نه اینکه چون سفارشمو می کرد، تقریبا دو سال و نیم با هم کار کرده بودیم ولی کوچکترین دلخوری بین مون پیش نیومده بود.
اون شب دکتر پرویزی خیلی تشویقمون می کرد که ما هم بریم .دستمو زده بودم زیر چونه ام و با لبخندی نگاش می کردم . محمد به شوخی گفت: ببین با این حرفات چطور  هواییش کردی؟!
کف دستمو بوسیدمو به سمتش فوت کردم.: نگران نباش می برمت با خودم...با هیجان کف دستامو به هم زدمو گفتم : بریم محمد؟!
وقتی تنها شدیم و محمد ازم پرسید جدی اگه بخوام برم میای؟! بدون فکر گفتم: باهات به هر کجا که بگی میام. راستش خودم هم از این همه اطمینان تعجب کرده بودم ولی وقتی فکر کردم متوجه شدم بیراه نگفته بودم، بی شک می رفتم .
-:  من عقیده دارم وقتی اینجا می تونم موفق باشم چرا برم اون ور؟!!!
و ادامه داد : هنوز وقت هست که باز هم فکر کنیم ولی به نظرم شهر خودمون بریم بهتر باشه . تو هم می تونی تو درمانگاه سرتو گرم کنی...نظرت چیه؟!
یهو غم تمام دنیا رو دلم سنگینی کرد : با کدوم مدرک ؟!
دلجویانه گفت: به همه بگو من دوست ندارم تو کار ثابت داشته باشی...با توجه به سهامی که تو درمانگاه دارم می تونی هر کار دلت خواست انجام بدی...
همچین می گفت هر کار دلت خواست که انگار یه موسسه بزرگ تازه تاسیس بوده که هنوز کادرش کامل نبود و من می تونستم هر قسمتی دلم خواست مشغول شم... یه درمانگاه شبانه روزی بود دیگه!!! تازه کادرش هم کامل بود و چند سالی هم از تاسیسش می گذشت.