52
چند شب پیش که تو ماشین بودیم و از خونه مامان اینا بر می گشتیم. به محمد می گم از کمر بندی نرو...
تو مسیر خونه مامان اینا تا خونه مون یه خیابان پر درختی هست که اگه از کمربندی بریم دیگه از اون خیابون دوست داشتنی نمی شه گذشت.
این
روزا کمی درگیر ، کمی خسته، کمی عصبی و ... خلاصه مخلوطی از هر چی حس بد و
انرژی منفی باشه هستم و لبخند بر لب دارم . بیشتر روی صندلیم رها شده ام
تا تکیه داده باشم. یه نگاه دزدکی به صورت همیشه جدی اش می اندازم و به
بیرون نگاه می کنم . شبه... خلوته...هوا هم، ای!!! بد نیست. از کنار پارک
کوچیکی هم می گذریم به سختی با وسوسه پیاده روی مقابله می کنم و به آهنگی
که پخش می شه گوش می دم : بیا با من مدارا کن که من مجنون و مستم...
از
اون تیپ آهنگ هاست که خوشم میاد . به محض تمام شدن می زنم عقب تا دوباره
گوش بدم .: چه قشنگ می خونه !!! از صدای شهرام شکوهی خوشم میاد ...
هیچ
واکنشی نشون نمی ده .نظری نداره یعنی؟!!! از سکوتش فقط یک کوچولو بهم بر
می خوره. چیزی نمی گم و ترجیح می دم دوباره به آهنگ گوش بدم. فردا صبحش تو
نت سرچ می کنم " آهنگ مدارا کن " و دانلودش می کنم. صداش که تو گوشم می
پیچه شروع می کنم به نوشتن خاطراتم...
چند روزیه که دارم به
این آهنگ گوش می دم . محمد کمی نگرانه ، می گه این چه اخلاقیه که پیدا
کردی؟! یه آهنگ رو بارها و بارها گوش می دی . اهمیت نمی دم ...
و چند روزیه که داره تو گوشم داد می زنه:
مجنـــــــــــــــــونم و مستـــــــــم!!!
عاشـــــــــــــــق!!!عاشقم و خستــــــــــم!!!
...
خواهر
زاده های محمد از خواهر بزرگترش، تنها کسانی بودن که همیشه استقبال گرمی
از من می کردن. هر دو اون موقع ها از نظر تحصیلی در مقطع ابتدایی بودن و سر
اینکه کدومشون کنارم بشینه با هم دعوا و بگیروببند داشتن. تا مدت ها یعنی
چندین سال باید جایی می نشستم که دو تاشون در دو طرفم جای می گرفتن و
اِلاّ حتما دلخوری بین شون پیش می اومد و چقدر هم محجوبه جون مادرشون از
این کارشون حرص می خورد .محبوبه که دید خواهرش خیلی از این کار بچه ها
ناراحت می شه رو به خواهرش با صدایی که می شنیدم گفت : با همین خنده های
مسخره و عشوه های خرکی محمد رو رنگ کرده، دیگه از بچه ها چه انتظاری
داری؟!
خب! راست می گفت زیاد می خندیدم ولی معنی عشوه های
خرکی رو بعدا درک کردم یعنی نمی دونستم منظورش دقیقا کدوم حرکاتم بوده. یک
روز که یادم نمیاد به چه مناسبت تمام خانواده جمع بودیم، محمد را طبق عادتم
صدا زدم : محمدم !!! آقایی!!!
معمولا در چنین مواقعی ، یعنی
وقتی کارم یا رفتارم تو خانواده غیر معمول بود ،هر کدوم از افراد خانواده
به شکلی واکنش نشون می دادن . مثلا حاج آقا می گفت : لااله الا الله!!!
یعنی این دختر کِی می خواد آدم شه.
حاج خانم لب پایینشو گاز می گرفت و سکوت می کرد .
محجوبه خواهر بزرگ محمد سعی می کرد نشنیده بگیره و گاهی هم دستپاچه می شد .
محبوبه
خواهر کوچکتر هم کمی حرصی می شد. جاری های گرامی هم با شیطنت می خندیدن
... خلاصه اون روز بعد اینکه محمد رو صدا زدم . همسر محبوبه جون (همون که
از کارام معمولا حرصی می شد) گفت : یاد بگیر محبوبه !
راستش از
این حرف آقا مهدی خوشم نیومد . ولی چه کنم که روح خبیثی که گهگاه احاطه ام
می کرد، قلقلکم داد و با لبخندی از آقا مهدی به محبوبه نگاه کردم .
محبوبه با حرص گفت : فعلا که داداشم داره با عشوه های خرکیش راه میاد ...
تو اینطوری دوست داری؟!!!
محمد اومد و بحث شیرینمون قطع شد ولی ته دلم حق به محبوبه دادم. همسرش حق نداشت اونو جلوی من زیر سوال ببره …
اگر
خانواده محمد از قبل این همه گارد نگرفته بودن و پیش داوری نکرده بودن ،
شاید من هم کمی باهاشون راه می اومدم و این همه با کارهایی که می دونستم
ناراحتشون می کنه جری ترشون نمی کردم و حضورم در کنار محمد براشون این همه
سخت نبود... چه کنم!!! که من هم از ابتدا با همین قصد وارد زندگی مشترکم
با محمد شدم، می خواستم آزارشون بدم ...تا کی می خواستم به این کارم ادامه
بدم؟!!!
خیلی وقت ها یادم می رفت بعضی مسائل را رعایت کنم ،
اوایل واقعا یادم می رفت ! گاهی هم نه اینکه سخت باشن به قدری برام عذاب
آور بودن که وقتی می خواستم برم خونه شون واقعا غصه ام می گرفت. در نظرشون
من سراپا عیب بودم. تازه به حرف بابا رسیده بودم . تو فامیل مذهبی اش از
هر نظر تو چشم بودم و لایق ارشاد و نمادی برای احیای فریضه ی امر به معروف
و نهی از منکر...
واقعا این همه محدودیت برام عجیب بود . تک
تک حرکاتشون تحت قوانینی بود و معمولا هم قوانین منعی بود برای خانم ها و
البته من که به هیچ کدومشون عادت نداشتم...
از همه عجیب تر
اتاق مخصوص مناجاتشون بود. یادم نمی ره وقتی محمد اتاق نه چندان کوچکی رو
نشونم داد که معمولا درش بسته بود و گفت : اینجا فقط برای نماز و عبادته!!!
اینجا حق استراحت نداری رها... من با چشم های گرد شده نگاهش می کردم . یک
اتاق تقریبا چهارده متری که یک تخته فرش لاکی در وسط انداخته بودن.
کتابخونهء کوچک و پر از کتاب هم در یک سمت اتاق قرار داشت و دو سجاده رو
زمین پهن بود که روی یکی عبای حاج آقا بود وبر روی دیگری چادری سفید و گل
دار. فضای اتاق رو عطری سنگین پر کرده بود ، عطری شبیه به عطر حرم . هیچ
عکس و یا تابلویی هم به دیوار نبود . اتاقی بسیار ساده و محمد دوباره تأکید
کرد : هیچ کسی اینجا نه استراحت می کنه و نه هیچ کار دیگه ایی . اگر هم
عذر داری سعی کن به این اتاق نیای ...
خنده ام گرفت. با شیطنت گفتم : واقعا که محمد! این قوانین رو بابات وضع کرده ؟!
با
لبخند تو چشام زل زد و گفت : پدر خودتم یک جای دنج داره برا خودش .(
منظورش بوفه ایی بود که پر از جام ها و گیلاس ها و البته نوشیدنی های متنوع
بود و البته میز گرد کوچکی هم کنارش بود که تو مهمانی های خیلی خاص عده
ایی اونجا پاتوق شون بود. )
از قیاسش خنده ام گرفت و گفتم : ولی منع عبور و مرور نداره ، برای عموم آزاده...
محمد گفت : فکر نکنم تو هیچ وقت مسیرت به اینجا بخوره . مشکلت چیه ؟!
- : خدا رو چه دیدی شاید عاقل شدم؟!
محمد
در حالیکه روی سجاده باباش می ایستاد به شوخی گفت : شیطون نشو بذار به
عبادتمون برسیم ... به نماز که ایستاد . نگاش می کردم . جدی شده بود ...
عبای حاج آقا رو که کناری گذاشته بود برداشتم و رو شونه اش انداختم . یک
کلاه سفید با مزه هم بود که وسوسه شدم که سرش بذارم اما با صدای بلند الله
اکبری که داد حساب کار دستم اومد، یعنی برو کنار بچه! دیگه بیشتر از این
اذیتش نکردم . سلام که داد خیلی جدی گفت : برو از اتاق بیرون !
ابرومو بالا دادم و گفتم نوچ . عبا رو در آورد و تاش کرد و کنار گذاشت : پس مثل بچه خوب آروم بگیر بذار نمازم رو بخونم .
خندیدم
گفتم من با تو چیکار دارم . می خواستم دوباره کلاه رو سرش کنم که در باز
شد و حاج خانم درحالیکه سلام آرومی داد و آیاتی زیر لب زمزمه می کرد وارد
شد و با تعجب نگامون کرد . هنوز کلاه در دستم بود و محمد دستهام رو از مچ
گرفته بود و اجازه هیچ حرکتی بهم نمی داد . با ورود حاج خانم دیگه کوتاه
اومدیم اما نتونستم به همین سادگی بذارم و برم پس روی نوک انگشتای پام
بلند شدم و یک بوسه کوتاه رو صورتش نشوندم و در حالیکه نگاه های شماتت بار و
سنگین حاج خانم و شرمندهء محمد رو به شونه می کشیدم از اتاق خارج شدم .نا
گفته نماند اگه جلو مامان این اتفاق می افتاد ، مامان خیلی خوشحال می شد و
دلگرم از روابط مان...
دقیقا می دونستم چه کارهایی آزارشون می
ده و انجامش می دادم . خدا منو ببخشه !!! چند باری هم در ساعاتی که می
دونستم حاج آقا قصد نماز داره به اتاق می رفتم و رُژم رو تجدید می کردم و
یا به بهانه بستن موهام ... حاج آقا هم به محض دیدنم در اون وضعیت، چین
میان ابروانش غلیظ تر می شد ...