-: مامان!!! کنترل تلویزیون نیست... چطوری پیداش کنم؟!!!
در حالیکه سیب های پر دارچین  رو داخل مواد کیک  می ریزم : خب! صداش کن !
عزیزکم با صدای شیطونش: آها! کنترل!!!

 

...

 

سه روز از تاریخم گذشته بود... به محمد گفتم می خوام برم آزمایشگاه. متفکر پرسید: چند روز تأخیر داشتی؟!!!
با اینکه می دونستم زوده، گفتم :سه روز شده...
چپ چپ نگام کرد و گفت : واقعا که! صبر کن ده روز بشه ...سه روز چی نشون میده؟!!!
حق به جانب گفتم: من که مطمئنم ... برای اطمینان بیشتر می خوام برم. از طبیعی بالاتر باشه کافیه دیگه... چهارمین روز تأخیر می خواستم بی بی چک بگیرم ولی پشیمون شدم. پنجمین روز موقع برگشت از درمانگاه نتونستم تحمل کنم و یکراست رفتم آزمایشگاه.
حسم می گفت مادر شدم. چهل و پنج دقیقه بعد که شَکم به یقین تبدیل شد. به خودم ایمان آوردم که می تونم مادر خوبی باشم چون وجودش رو در خودم حس کرده بودم. این خیلی خوب بود.
خوشحال بودم و این برام عجیب بود. حس خاصی بود اینکه یه موجود کوچولو در وجودم شکل می گرفت و به موجودیت می رسید. از اون روز دیگه به جنین تو شکم مادر به چشم انگل نگاه نمی کردم که هیچ  بلکه از خودم و نظرم، تعجب هم می کردم.
نمی دونم شاید از ذوق و هیجانم بود که یه وقتی به خودم آمدم دارم پیاده به خونه می رم و ماشین رو جا گذاشتم. اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم و البته به محمد پیام دادم . پیامم فقط جواب آزمایشم بود نه هیچ چیز دیگه ایی. خودش باید متوجه می شد. بازیم گرفته بود؟!
منتظر پیامش بودم که تماس گرفت. به ساعت نگاه کردم . تازه باید از اتاق عمل بیرون امده باشه. بعد از سلام فورا پرسید: واقعیه یا شوخی؟ بس که اذیتش کرده بودم بچه ام اعتماد نداشت. ولی وقتی مطمئنش کردم، بهم تبریک گفت.
شادی کنترل شده ایی در صداش موج می زد وقتی گفت: فکر نمی کردم به این زودی مامان بشی... با توجه به داروهایی که مصرف می کردی... برای خودم هم عجیب بود. ما انتظار داشتیم کوچولومون نیمه اولی بشه، اما نشد.
برای خودم یه شاخه گل خریدم شاید هم برای کوچولوی دوست داشتنی ایی که نیومده خواستنی بود. میدونستم محمد از این کارهای رمانتیک بلد نیست. خودم باید خودمو تحویل می گرفتم. دیگه زندگی ما اینجوری بود. من از هول همچین خبری رو تو خیابون بهش پیام داده بودم و محمد هم طبق پیش بینی ام بدون کادو و حتی شاخه گلی به خونه امده بود.
البته شاید فکر می کرد کادوش رو جلو جلو داده...نمی دونم! اما اگه اون روز خونه امدنی دستش یه شاخه گل می گرفت... خب! محمد بود و اخلاق خاص خودش! کاریش نمی شد کرد...
دیگه به این اخلاق هاش عادت کرده بودم.