75.
با این کار محمد وزنه ی جدایی سبک تر شد. با خودم می گفتم، مگه نه اینکه اراده کردی یه ویلا به اسمت شد؟! دیگه چی می خوای؟ خنگه!!! محمد دوسِت داره!!! فقط زبون ابرازشو نداره! کدوم مردی ملک به نام همسری که دوستش نداره می کنه؟!!! اگه چپ و راست می رفتی، دورت می گشت و هی عزیزم و خانممو ... می گفت ولی همینا رو به خانم های دیگه هم می گفت بهتر بود؟!!! به خدا طاقت نداشتی حتی یه نگاه منظور دار به یکی کنه...
چقدر از این بابت بهش اعتماد داشتم! نه! من حاضر نبودم در قبال ابراز احساساتش حتی یک صدمشو جای دیگه هم به کار ببره...
به خودم می گفتم محمد رو همینطوری دوستش دارم و اون هم به روش خودش دوستم داره... مگه نه اینکه آقایون دوست داشتنشون رو به زبون نمیارن و با کارهاشون نشون می دن؟!!! با اینکه فکر می کردم این می تونه نشونه ی اعتمادش به من باشه نه نشونه ی دوست داشتنش، باز هم سعی می کردم خودمو قانع کنم. چون داشتم تصمیم بر موندن می گرفتم. چون شاید واقعا من یه حسابگر بالفطره بودم و محمد با این کارش پای رفتنم را لنگ کرد.
اما ماندنم برابر بود با مادر شدنم. این دیگه شوخی بردار نبود. شاید می شد یه روزی از محمد جدا شوم و دیگه نقش همسری بر دوش نکشم... ولی مادر همیشه در همه حال مادره!!! و این کمی زور داشت ! در قاموس من مادر شدن برابر بود با فنا کردن خویش (نه فنا شدن). آیا این پتانسیل رو داشتم ؟! آیا به مرحله ایی رسیده بودم که از خودم به خاطر دیگری ( فرزندم) بگذرم؟!
به خودم می گفتم کو تا برنامه ی محمد جور شه و بریم مسافرت... حالا کو تا از مسافرت بیاییم... برای خودم زمان می خریدم! دل پیچه می گرفتم از استرس و تجسم خودم در دوران بارداری با آن شکم بر آمده... هوف!!! نمی شد انسان یه مدل دیگه ازدیاد نسل می کرد؟!!!
قرار بود بریم ترکیه، قرار شد بریم دبی، بعدش قرار شد بریم کیش... آخرش رفتیم، اصفهان! فرقی هم نمی کرد کجا بریم واقعا! اول اینکه هر کجا می رفتیم برای بار اول بود که با هم می رفتیم و دیگه اینکه تمام مدت من به خود می اندیشیدم! ( به مادر شدنم یعنی)...:ی
بعد از سفر تا چند وقت، این فکر که آیا با یک برنامه از پیش تعیین شده در اون سمینار شرکت کردیم و یا واقعا اتفاقی شد، همچین مثل خوره تو مغزم وول می خورد... البته طاقت نیاوردم و بهش تیکه انداختم که: دبی و کیش رو به خاطر اینکه سمینار نداشت نرفتیم نه؟!
خنده اش گرفت و گفت: مگه سفر بهت بد گذشت؟!
اف!!! من آخر از دستش سر به بیایون می ذارم!!![اون اسمایلی یاهو که موهاشو تار تار می کنه]