طی مشکلی که برا لپ تاپ پیش امده و به دست تعمیرات سپرده شد ، تنها چاره اش عوض کردن ویندوز بوده و نیست شدن بوک مارکم...
 هر زمان که لطف فرمودین و به اینجا امدین، آدرستون رو هم لطف کنید. این بار دیگه باید یه فکر اساسی برای آدرس ها بکنم ....
در این مدت هم که نبودم .دو تا مقاله ترجمه کردم ، خوشم نیومد تا اینکه سومی را قبول کردم برای پایان نامه ام . استاد راهنمام هم با صبوری وسواسم را تحمل کرد تا اینکه ... هورا!!! پروپوزالم تایید شد!
یک سمینار هم ارائه دادم و حل تمرین و ... زندگی هم  با تمام حاشیه اش ، دیگه جایی باقی نگذاشتن که بنویسم . احتمالا هم تا بعد از امتحانات ترم نتونم بنویسم خیلی بتونم یک بار بشینم پای لپ تاپ برای نوشتن .
هر چند همیشه سعی ام بر این هست که بنویسم ... با شما بودن حس خوبی بهم می ده .

...

کلا آدمی نبودم که زود کوتاه بیام . برای کم شدن حرف و حدیث ها دیگه خیلی کم به ساحل شهر خودمون میرفتم . نزدیک ترین شهری که ساحل امن داشت و می شد به تنهایی رفت ،را انتخاب کردم . محمد می دونست که به ساحل می رم ولی نمی دونست که به شهر دیگه ایی می رم . البته فاصله اش تا به شهر خودمون نیم ساعت،چهل دقیقه بود . بدیش این بود که دیگه برای برگشت کاملا هوا تاریک می شد و به شب بر می خوردم . با این حال تا آمدن محمد به خانه خیلی وقت داشتم .
بیرون رفتن های دو نفری مان هم دیگه به دست فراموشی سپرده شد، به ندرت پیش می امد. تمام روزهای هفته اش  با بیمارستان و مطب و درمانگاه پر بود. خیلی از این مساله ناراحت بودم . خب! من هم تمام روزهای هفته ام را درمانگاه یا مطب می رفتم ...
خیلی وقت بود که دلم مسافرت می خواست آن هم با محمد . چند باری به محمد پیشنهاد دادم بریم کیش یا دبی و یا ترکیه ... هر بار بهانه ایی جور می کرد برای نرفتن.
یک بار به بهانه اینکه تنهاییم . با برادرم و یا خواهرم ایناهم به بهانه اینکه اونا اهل مشروباتن ...گفتم حالا 24 ساعته که بار نمی رن می خوان یه صبح یا یه شب برن .
طبق معمول از دستش عصبانی بودم : می شه اون خراب شده (منظورم بیمارستان و ...)رو ول کنی؟!!! ما هم آدمیم . دکتر ایزدی اینا دارن برای عید می رن مسافرت . ما هم باهاشون می ریم دیگه. هم تنها نیستیم هم دوست جوت جونیته . پریسا گفت هنوز بلیطش جور نشده حالا یا ترکیه یا مالزی. برای ما که هیج کدوم رو نرفتین چه فرقی می کنه...
با آرامش گفت: برای عید اصلا نمی شه هیچ کی نیست .
چقدر عصبانیم می کرد با این کارهاش: گفتم آره دیگه فقط این وسط من آدم نیستم . تو به بیمارستانت بچسب بقیه هم به مسافرتشون برسن . من هم بگیرم یه گوشه بمیرم بهتره به خدا!!!
تیز نگاهم کرد و سرد گفت : تنها برو ! ببین داداشت اینا کی می رن باهاشون برو!
دستم رو کج کردم و گفتم : این جوری نیستم که تنها نتونم برم . خیر سرم می خواستم با شوهرم برم مسافرت ...
با تعجب گفت : ما که همیشه با همیم . این همه بکوبیم بریم استانبول که چی بشه ؟!!! نه اهل مشروبیم نه خانم بازی! برای دیدن آثار باستانی شون، هم کتاب هست و هم تو اینترنت هست بشین ببین...
دهنم از تعجب باز موند . واقعا نظرش در مورد مسافرت این بود؟!!! وقتی دید یهو ساکت شدم یه نگاه بهم انداخت گفت : چیه ؟! دروغ می گم ؟! عین چی دهنت باز مونده چرا؟
گفتم : عین چی؟
کمی کلافه و شاید هم پیشمون گفت: هیچ چی.
گفتم: نه بگو! می خوام بدونم !
نگام کرد و با لبخند ، تو یک کلمه گفت : گاو .
جعبه دستمال کاغذی که دم دستم بود به طرفش پرت کردم البته شکمش رو نشونه گرفتم و شمرده و با تاکید رو تک تک کلماتم برای اینکه خوب متوجه حرفم بشه گفتم : تو هم یک گاو هلشتاین هستی که نیاز به بستن نداری...
با صدای بلند خندید .عصبانی ام می کرد . دیگه از تحملم خارج شده بود . در چنین مواقعی اگه فقط یک لحظه دیگه کنارش می نشستم اشکم در می امد. با این حرکاتش اذیتم می کرد، ازش سخت دلخور می شدم...
 واقعا متوجه نمی شد چقدر عصبانی ام می کرد یا براش مهم نبود ؟!!!چون هیچ وقت سعی نمی کرد از دلم در بیاره ...