64.
دو سالی از زندگی مشترکمان البته بطور رسمیش می گذشت و ما همچنان چون
ماشینی بین خانه و محل کارمان در گردش بودیم ، اصلا زندگی با محمد یعنی همین... در تمام این مدت به اصرار من
و برای تنوع فقط به ساحل شهر خودمون می رفتیم برای تمدد اعصاب آن هم شایدبه
تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسید ...
شدیدا نیاز به مسافرت
داشتم ، به یک گریز حتی شده دو سه روزه از کار و مشغله، ولی محمد سخت به
کارش چسبیده بود . دوباره به همراهان سفرهای قبلی روی آوردم . این بار مهین
انصراف داده بود و به جاش خواهر بزرگتر الهام همراهمان شد .
اولش
قصد شیراز داشتیم ولی آخرش سر از سیرجان و بندرعباس در آوردیم. محمد شدیدا
از کارم عصبانی شده بود ولی وقتی شنید با فاصله زمانی 2 ساعته خانواده
الهام هم قصد سیرجان دارند کمی خیالش راحت شده بود.
راه کمی سنگین بود و
طولانی . محمد و خانواده الهام تقریبا هر نیم ساعت با ما تماس می گرفتن و
امانمان نمی دادند. از اون سفر پنج روزه که نیم بیشترش در ماشین گذشت و
رانندگی ،فقط یخچال قدیمی و سنتی سیرجان (منظورم یخچال های نفتی نیستا!!!
در زمان های خیلی قدیم شاید قاجار و قبل ترش مردمان اون منطقه از یک مکانی با سقفی گنبدی شکل
به عنوان یخچال استفاده می کردن) به یادم مونده و امام زاده ایی در
سیرجان و پارکی که خیلی شبیه پارک نبود و بازار قدیمی و سرپوشیده اش ...
البته کویر و ... هم مثل اینکه داشته ولی ما وقت نداشتیم.
یک روزمان هم در بندرعباس گذشت.
از بندرعباس هم امام زاده و ویلاهای
قشنگش و اسکله و ساحل و بازار های متعددش یادم مونده و اصرار خاله
الهام که با کشتی بریم جزیره و وقت نشد...ما در سیرجان مهمان خاله الهام
بودیم و چهار شب به یاد ماندنی و خاطره انگیز داشتیم.
به شدت از صنایع
دستی خانم های سیرجانی خوشم اومده بود و شیرینی های بسیار خوشمزه ایی درست
می کردن که به جرات می تونم بگم با بهترین قنادی ها برابری می کردن و یا شاید حتی با طعم هایی
بهتر و جالب اینکه برای عید علاوه بر خانه تکانی باید شیرینی هم آماده می
کردن ... نمی دونم این همه ذوق و هنر هنوز پا بر جا هست یا نه! احتمالا
دختران اونجا هم مثل ما هنر های مادرانشان را هم به دست خاطرات سپردن ...
بعد
از برگشتم تا چند روزی بعضی از خاطرات سفر را فاکتور گرفته بودم و به محمد
نگفته بودم ولی آخرش گفتم . گفتم که موقع رفتن به بندرعباس که اتفاقا جاده
بدی داشت و دست کمی از جاده هراز نداشت،گرفتار بارون فصلی شدیدی شدیم که
به گفته پسرخالهء الهام در میان بومی های اونجا معروف به بارون دم اسبی
بوده . بارون شدید و سیخی که به هیچ وجه نمی شد زیاد زیرش موند. البته من که بارون ندیده نبودم ! دختر شمال بودم و
به بارون و زیر بارون دویدن و شاد بودن عادت داشتم و خیسی بعد بارون رو
دوست داشتم .
ولی چه دونه های بارون تیزی بودن!!! و از اون
بارون دم
اسبیهای اصیل بود و در نوع خودش بی نظیر :ی از شانس بدمان شیشه
ماشینمان
هم دقیقا بعد بارون خود به خود شکست . البته خیلی هم خود به خودی نبود! به
دلیل شدت بارون شیشه ها رو کیپ تا کیپ داده بودیم بالا ...
از امداد خودرو کمک خواستیم . اون موقع ها امداد خودرو تازه ابداع شده بود و خیلی سال از تولدش نمی گذشت ، برامون جذاب بود اومدنش:ی
امداد
خودرو که شیشه عقب ماشین ما رو نداشت بنده خدا ، برامون جای شیشه نایلون
ضخیمی تعبیه کرد که به قول خودشون این هم از شانسمون بوده که همونم داشتن ،
قبل نصب ابتدا با آبی که در عقب ماشین به همراه داشتیم خاکش را شستیم تا
کمی شفاف شه...
این سفر آخرین سفر و ماجراجویی ِ جدی و فرا استانی مان شد.بعدش بچه ها فارغ التحصیل شدن و ...
برای هر سه هم خونه ایی ام نفری یه دونه بند کفش بافتم ، نه یک جفت! براشون جالب بود .
الهام با خنده گفت : خسیس!!! می ترسیدی اگه نفری یک جفت بهمون بدی یک بند کفش جلو بیافتیم؟!!!
حالا
واقعا بند کفش نبود ... با نخ های دمسه چند صد گره می زدم (بدون استفاده از میل یا قلاب) و یا شاید هزار
(هیچ وقت نشمردم)با هر طرح و نقشی که دوست داشتم و داخل بافت گاهی متناسب
با رنگ نخ مهره و یا آویز کوچیک هم می انداختم، به پهنا و ظرافت بافت بند کفش و گاهی پهن
تر... برای هر سه نفر به یک اندازه و رنگ و طرح خاص بافتم مهین خیلی تحت
تاثیر قرار گرفته بود و کلی ذوق کرده بود و البته بقیه هم ... می تونستن
دور مچشون ببندن و یا داخلش آویز بذارن و به گردن بیاندازن...
در زمان های
خیلی قدیم، خیلی خیلی قدیم اجدادمان از این طریق با ابریشم هایی که خودشون
می ریسیدن و یا با الیاف های طبیعی دیگه برای خودشون کمر بند و ... می
بافتن...(منبع مامانم:ی)
...
یک
هفته ایی لپ تاپ به دلیل تعمیرات تشریف داشتن نمایندگی ... یکی از
بستگانمون هم فوت شدن و تقریبا یک روز در میان می رفتم خونه مامان اینا کمی
ناخوش احوال بود... و هفته ایی دو روز هم کلاس دارم، باشگاه رو هم تعطیل
نکردم...اف!!! چقدر سرم شلوغه!!! خلاصه کلی بهانه داشتم برا ننوشتنم و
پریدن حس نوشتن و ...حالا می رسم خدمتتون[چشمک]